masoomeh ghanian
masoomeh ghanian
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

اصرار مهرنوش(۱)

خوب امروز ۲۲ مرداد ۱۴۰۲ هست.

مهرنوش بهم می گه باید بنویسی. میگه خوش به حالت که اینقدر راحت می نویسی. میگه به نظرش نویسنده ها خیلی ادمهای بزرگی هستند چیزی شبیه پیامبران. میگه اونها می تونند با جادوی کلمات دنیا رو تعییر بدن. مخصوصا وقتی کلمات رو تو قالب قصه می ریزن.

بهم می گه به مغزم حسودی می کنه که اینهمه چیز میز توش هست. میگه مغزت مثل یه کاسه می‌مونه و قلمت مثل نی و امثال منم تشنه هایی که میخان از محتویات کله ات با قلمت بمکن و هرچی می‌نوشی تموم نمیشه و تو از این بابت ذوق داری که یه جایی پیدا کردی که حالا حالاها می تونه تشنگی‌ات رو رفع کنه.

میگه باورت میشه اینقد که نوشتن و نویسنده بودن به نطرم کلاس داره، اینقد که نویسنده‌ها به نظرم آدم حسابی می یان بارها تلاش کردم بنویسم. ولی واقعا هیچ چی تو مغزم نیست که بنویسمش. حتی چیزی شبیه برنامه روزانه هم تو مغزم نیست. یعنی اصلا انگار قوه تخیل و تفکرم تعطیل هست.


او معتقده کلا من هم فکورم و هم تو فکور بودن جسورم و به خاطر همین مغزم مثل یه کوهکن عاشق تو کوه معانی هست. که هی داره از معدن معانی استخراج می کنه و اما در عوض خودش مثل یه آدم غیر عاشق هست که از کنار کوه رد میشه می ره کافی شاپ، قهوه و کیک میخوره و اصولا تصوری از درد عاشقی و تجربه ها و معانی‌ای که میخاد از توش دربیاد نداره.


اما اون کوهکن به نظرش آدم جالبی می یاد و دوست داره شبیهش باشه اما خوب فکر می کنه قدرت و جسارتش رو نداره و ترجیح می‌ده آسته بیاد آسته بره که چیزی شاخش نزنه.


جالبه از این بازخوردها زیاد گرفتم از دوستان و اطرافیانم. یه بار سارا یکی از همکلاسی های دانشگاهمو دیدم او هم می گفت تصویری که از من تو ذهنش نقش بسته جسارتم برای پرسش کردن از چیزهایی است که به نظر خیلی ها بدیهی می یاد. اما وقتی پرسیده میشه و کنکاش میشه می بینی که اصلا بدیهی نیست اما خوب خیلی از روتین های زندگی رو به هم می ریزه و بنابراین ترجیح میدی بیخیالش شی اما تو بی‌خیالش نمیشدی و من حیرت می کردم که چطور می تونی این همه زیر و رو شدن زندگی‌ات رو (در مقایسه با روتین جامعه ایرانی) تحمل کنی. راستش به نظر من یه جور دیوونگی بود و می ترسیدم یه روز بشنوم که یه بلایی سر خودت اوردی و یه جورایی رسما دیوونه قلمداد بشی.


خلاصه اینکه اینقد مهرنوش بهم گفته بنویس که دارم می نویسم دیگه

داستاننوشتناندیشهکافی شاپ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید