ویرگول
ورودثبت نام
masoomeh ghanian
masoomeh ghanian
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

تاریکی بسیار غلیظ و متراکم (۲)

سرش را کمی از روی سینه آن موجود، بلند کرد و به اطراف نگریست.

یک فرش با رنگهای قرمز و سورمه‌ایی و نقش هایی پر از بوته و گل هندسی روی زمین پهن بود. زمین پارکت چوبی بود و دیوارها با کاغذ دیواری سفید با رگه های نقره‌ای پوشانده شده بود

این همه عکس می و نقش نگارین که نمود
یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد
این همه عکس می و نقش نگارین که نمود یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد


تابلویی از یک سبد گل که با آبرنگ کشیده شده بود روی دیوار بود. و در انتهای اتاق، یک میز قرار داشت که روی آن یک ظرف پر از میوه و چند بشقاب و کارد بود.

کنار میز یک کمد قرار داشت که درب آن از آینه بود. ظرفها از جنس چینی سفید با نقوش طلایی بودند . ظرف میوه پایه‌دار بود و خوشه‌های انگور آویزان تا اواسط پایه رسیده بودند.

دوست داشت که از میوه ها بچشد. قدری تشنگی و نیاز به مواد قندی در خودش حس می‌کرد و می‌دانست که علاجش در خوردن میوه است. نمیفهمید که از کجا چنین چیزی را می‌دانست اما می‌دانست.

خودش را در چیزی شبیه به خانه حس می‌کرد. این خانه‌ای را که تخت و پنجره داشت را نمی‌گویم، خود خودش را می‌گویم. خودش را شبیه خانه‌ای حس می‌کرد که بیرونی داشت و درونی. در بیرونش مناظری را می‌دید و چیزهایی را حس می‌کرد که به درونش چیزی می‌ریخت. چگونه چیزی از بیرون به چیز دیگری در درون، ترجمه می‌شد؟! نمی‌فهمید. اما می‌شد.

چگونه خودش را سکنی گزیده درون یک خانه حس می‌کرد اما خودی را که درون خانه بود نمی‌دید؟ و اما حسش می‌کرد. او که بود که درون خانه وجودش بود. چقدر دیرآشنا و خواستنی بود. او را نمی‌دید اما از عمق جان دوستش داشت.

اما بیرون خانه مذکور، به شکل یک بدن گوشتی بود که شباهتی به آن خانه ای که درون خودش حس می‌کرد، نداشت. گویا این بدن گوشتی، یک مجموعه از ابزار بود برای آن خانه یا صاحبخانه دیرآشنا.

شاید یک ربات گوشتی برای رسیدگی به تمیزی و سرحال بودن آن خانه. آن خانه احتمالا جای مهمی باید باشد که یک ربات چنان کارآمدی در اختیارش گذاشته شده است. در آن خانه احتمالا باید کارهای مهمی انجام شود، آن خانه و آن صاحب خانه‌ای که در قلبش با او یگانه بود اما نمی‌دیدش. آن صاحب خانه شیرین و شکر. شیرین مثل شیرینی جان برای تن.

لحاف را کنار زد و بلند شد که به سمت میوه ها برود. جلوی آینه توانست با آن ربات گوشتی که در خدمت صاحبخانه دوست‌داشتنی وجودش بود، روبه رو شود.

دقیقا نمی‌دانست خودش کیست. انگار با آن صاحبخانه دوست داشتنی خانه وجودش بسیار نزدیک بود اما دقیقا خودش نبود. شاید او ترکیبی از ربات گوشتی،آ ن خانه، آن صاحبخانه، و سیستمهایی بود که ارتباط این سه را برقرار می‌کرد. بله این به نظر درست‌ترین بیان از خودش باشد.

حالا در برابر آینه قرار گرفته بود و خود گوشتی‌اش را می‌دید. توجهش قبل از هر چیز به چشمان چیزی که در آینه می‌دید،جلب شد. انگار می‌خواست از پنجره چشم او به درونش راه پیدا کند. چیزی که در آینه می‌دید، بسیار شبیه آن موجودی بود که روی تخت درازکشیده بود اما ظریف‌تر از او.

درست مثل او در چشمانش همان برق بود. به علاوه یک برق شیطنت که شخص بیننده را دعوت به آفرینش می‌کرد. سیگنال این حس چنان قوی بود که مقاومت بیننده در برابرش مشکل بود.

تصویری که از بدن خودش می‌دید رو دوست داشت. به یاد می‌آورد که لباسی با رنگهای فیروزه ای و سفید به تن داشت که لبه‌دوزی نقره‌ای داشت. دامن پیرهنش کوتاه بود و ناخنش لاک‌های فیروزه ای و نقره ای داشت. موهای مشکی لخت که بر جلوه گریبان سفیدش می‌افزود . پوستی سفید داشت و چشم و ابروی مشکی همرنگ موهای بلندش که روی شانه هایش ریخته بود.

خم شد سیب سرخ را برداشت. بوی بهشت می‌داد قامتش را صاف کرد.‌ موهایش به حالت شلاقی تکان خورد. خواست سیب را گاز بزند که همه چیز در تاریکی محو شد. انگار که تمام آنچه بود تصویر پروژکتوری‌ای بود که با خاموش شدن پروژکتور، نابود شد.

چیزی جز تاریکی نبود. تاریکی بسیار غلیظ و متراکم...

ادامه در پست بعدی

نویسنده داستان:معصومه غنیان

هرگونه بهره برداری از این اثر منوط به کسب اجازه از نویسنده است.

داستانداستان فلسفینویسندهسبک نوشتنتم نوشتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید