masoomeh ghanian
masoomeh ghanian
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

تاریکی بسیار غلیظ و متراکم

تاریکی بسیار غلیظ و متراکم، داستانی که باید بخوانی
تاریکی بسیار غلیظ و متراکم، داستانی که باید بخوانی

وقتی چشمانش را باز کرد، روبرویش یک پنجره دید. بیشتر پنجره را یک پرده با رنگهای سرخ و سفید و نقش و نگارهای قشنگ پوشانده بود.
در پشت بخش انتهایی شیشه پنجره که با پرده، پوشانده نشده بود، یک گلدان دیده می‌شد.

بارانی که به پنجره خورده بود، رگه‌هایی از آب جاری روی پنجره به وجود آورده بود. آن سوتر، ساختمان چندین طبقه‌ای بود که برخی از پنجره های آن روشن بودند.

این چراغ‌های روشن، نوید آن را می‌دادند که افرادی در آن خانه‌‌ها زندگی می‌کنند. روشن بودن چراغ‌های خانه انگار به معنی روشن بودن چراغ زندگی در آن خانه ها بود و او این حس را دوست داشت.

از نرمی تختش و لطافت رواندازی که خودش را در آن پیچیده بود لذت می‌برد. با قدری فرو رفتن در لحاف و وکمی این سو و آن سو کردن خودش، این حس لطیف را با تمام وسعت لامسه اش به ادراکش فرو می‌داد.

با چشمان به پنجره دوخته شده‌اش، زیبایی‌های منظره‌ای را که می‌دید به سوی ادراکش گسیل می‌داد. پنجره باران‌خورده و گلدان خیس در نزدیک، و چراغهایی روشن در دورتر.

نور چراغها در آن سوی هوای بارانی مه آلود قدری تارتر و خیال انگیزتر، دیده می‌شدند. این منظره که در قاب پنجره، نفس می‌کشید، یک حس بسیار دلنشین را در نهانخانه جانش، فرو می‌نشاند. حسی که ترکیبی از آسودگی و امید بود.

نمی‌دانست که این حس‌ها را چگونه تجربه می‌کند، چگونه آنها را درک می کند اما ممکن می‌شد. اولین بار بود که چنین تجربه‌ای داشت. برایش جالب و بسیار زیبا و خواستنی بود.

اندکی در تخت جابجا شد وقتی برگشت دید یک موجود زیبا آنسوتر از او دراز کشیده است. از دیدن او قلبش پر از شعف شد. آن موجود چشمانش را باز کرد و در چشمانش برقی شبیه برق همان خانه‌های روشن بود. برقی که در آن امید و شوق زندگی همراه با یک آسودگی و لذت از لحظه اکنون، جاری بود.

در نگاهش گیرایی خاصی بود انگار او را به سمت خود می کشید. به سمت او خزید. تمام سلولهای بدنش به سمتش کشیده می‌شد. آن موجود او را در آغوش فشرد و لبانش را بر لبهای او نهاد. یک گرمای بسیار مطلوب به تک تک یاخته هایش دوید.

آن موجود بر موهایش دست کشید و صورتش را نوازش کرد و گفت بخوابیم. سر او را روی سینه اش چسبانید و خوابید.

احساس می‌کرد که این آغوش جایی امن، دنج و مقدس است. چیزی فراتر از خانه، شاید یک معبد پاک با هوایی تازه و خوشبو و پرنده‌هایی که از آن به آسمان پر می‌کشند.

ریتم نفسهایش با نفسهای آن موجود یکی می‌شد. از اینکه توجهش به نفسهای خودش و دیگری جلب شده بود، خوشنود بود. انگار به صدای زنده بودن خود گوش می‌داد و نسبت به این نعمت، هوشیار می‌شد و هوشیار می‌ماند. و نیز صدای نفسهای آن موجود صدای ضربان دلگرمی بود.

نمی‌دانست که چه رابطه ای بین آن دو هست اما انگار از هم جدا نبودند انگار قطعاتی از یک خود بزرگتر بودند که در عین حال همان خودش بود انگار در یک آن هم کل بود و هم جزء. یعنی هر خود کوچک همان خود بزرگ بود وقتی زمان را برمی‌داشتی.

این متصل بودن به بخشهایی از خود، دلش را گرم می‌کرد. منظور از حس دلگرمی، چنین چیزی است که ته ذهنت می‌دانی به اجزایی از مبداء اصلی یا خود مبدا، وصل هستی....

ادامه در پست بعدی

نویسنده داستان:معصومه غنیان

هرگونه بهره برداری از این اثر منوط به کسب اجازه از نویسنده است.

داستانداستان فلسفیداستان نابداستان شنیدنیداستان زیبا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید