«سال بلوا»، نوشتهی عباس معروفی، داستانی است چند وجهی، اما با موضوعی واحد. داستان حول شخصیتهای متنوعی میچرخد؛ نوشافرین؛ مادرش؛ حسینا؛ دکتر معصوم؛ سروان خسروی و چندین شخصیت دیگر که به قدر کافی، و متناسبت با موضوع، ساخته و پرداخته شده اند. اگر مختصر بخواهم بگویم روایت ما از چه قرار است، باید بگویم سال بلوا یکسال از زندگی اشخاص مذکور را، با محوریت زندگی و ناکامیِ نوشا، در عشقش به حسینا را روایت میکند. عشقی که مانندش را در افسانهای که خود مادرِ نوشا روایت میکند، مشاهده میکنیم؛ داستان دختر پادشاه و عشق او به پسرک زرگر. و حالا ماجرای ما دربارهی نوشافرین، دختر مرحوم سرهنگ نیلوفری، و عشق او به حسینا است. معروفی به این دلیل نام آن سال را، «بلوا» گذاشته است، چرا که داستان با اینکه با محوریت نوشافرین شکل گرفته، اما به اتفاقات ناگوار آن سال نیز میپردازد؛ سالی که شاید کل ایران و بخصوص حکومت نظامیِ آن شهر در بدترین دوران خود، و همراهِ با ماجراهایی تلخ بود. ماجراهایی مانند ایجاد شدن ناامنی و بی قانونی در سنگسر (شهری که سال بلوا در آن روایت میشود) به دلیل درگیر شدن نیروهای حکومتی شهر، با یاغیهایی تجهیز شده به سلاح گرم. داستان بازی با اعتقادات مردم و عوض کردن قبلهی آنها توسط سرهنگ رزم آرا. بر پا شدن دار، توسط سروان خسروی با هدف تحکیم و تقویت امنیت در شهر، که ماحصلی متعارضِ با آن داشت. و نهایتاً و مجدداً، داستان برهم خوردن زندگی نوشافرین به دو دلیل؛ عشق جان سوزِ او به حسینا؛ و شغال صفت بودن همسر او، دکتر معصوم.
شروع داستان چندسال پس از شتافتن سرهنگ نیلوفری، فرماندار اسبق سنگسر و پدر نوشا، به دیار باقی است. آن زمان که نوشا همراه با مادرش و خدمتکارشان جاوید، و بعنوان همسرِ زیبارویِ هفده سالهی تنها پزشک مجرب شهر، دکتر معصوم، در ملکِ بزرگ پدریاش زندگی میکند؛ ملکی که قرار نبود سکونتگاه دائمی سرهنگ نیلوفری و دختر و همسر او باشد، اما در انتها تبدیل به محل موت دختر و پدر میشود. پدر نوشا، سرهنگ نیلوفری، چندین سال قبل از شروع داستان ما، درجایگاه یکی از برترین فرماندهان نظامی رضا شاه قرار داشته است که قرار بود طی حکمی از مرکز، به وزیر جنگ رضا شاه منسوب شود؛ اما این حکم هرگز نمیرسد و آرزوهای نیلوفری برای ترقی دادن خانواده و علی الخصوص دخترش، بر باد میرود.
در ابتدا دلیلم از استفادهی از لفظ «چند وجهی» در توصیف داستان این بود که در هفت بخش رمان، که در رمان از آنها با عنوان «هفت شب» یاد میشود، ما صرفاً ناظر سال بلوا از نگاه و گفتههای نوشافرین نیستیم؛ بلکه در چندشب از داستان، شخصیتِ راویمان به سرهنگ خسروی و گاهی به دکتر معصوم مبدل و اشخاصِ دگیر تبدیل میشود، و زاویهی نگاهمان به چنین سالِ تلخی، دائماً تغییر میکند. این تغییر ممکن است در ابتدا کمی گیج کننده باشد، اما با طی شدن مسیری که معروفی برای خوانندگان ترسیم کرده است، کم کم این حالت ناپدید و برای خوانندگان جذاب میشود. یکی از بهترین نکات داستان که ابتدا نیز به آن اشارهای داشتم، تلفیق کردن داستان دختر پادشاه و عشق او به زرگر، با داستانِ نوشافرین و حسینایِ کوزه گرِ اوست است. یک عشق ممنوعه؛ شاید بتوان با همین نام، کل داستان را خلاصه کرد.
پایان.