آن اتفاق مرا تبدیل به آدمی دیگر کرد. آدمی که تمام عمر از تبدیل شدن به آن میترسیدم. تمام عمر میخواستم که آنطور نباشم. و آن اتفاق آخرین سنگرم برای محافظت از خودم بابت چیزی بود که به آن تبدیل شدم.
آدمی را تصور کن؛ سالها امیدوار و سالها مانده در لوبی تکراری از بدبختی. مداوم سر روی سجاده میکذارد و چشم به آسمان دارد. گاه با خودش فکر میکند اگر آن آسمانی که به آن خیره شده خالی باشد چه؟ و نماند در این سوال. رد میشود. میگذرد. مبادا که چیزی که به آن فکر کرده واقعیت داشته باشد.
آخرین رشتههای امید که پاره شد؛ فهمیدم باز زندهام. این بار دیگر برایم مهم نبود که واقعا کسی در آسمان هست یا نه. برایم مهم نبود دستی که در تمام این سالها به انتظار یاریاش بودهام وجود داشته یا نه. فهمیده بودم زنده میمانم. فهمیدم جانسختتر از آنم که فکر میکردم. فهمیدم حالا که تا امروز از پس همه اینها برآمدم، پس مهم نیست از اینجا به بعد چطور باشم و چگونه زندگی کنم. من بهرحال از پس همه چیز برمیآمدم. و خالی بودن آسمان و درهم کشیدن باوری که تمام عمر روی آن استوار مانده
بودم، چیزی نبود که بخواهد از پا بیندازتم. من از پس این یکی هم بر میآمدم.
دروغ نیست اگر بگویم گاه با خودم، در نیمههای شب، میانه روز، وقت خلوتی و تنهایی فکر میکنم واقعا این اعلان جنگ همان چیزی است که در تمامی این سالها میخواستم؟ و باز فکر نمیکنم به پاسخ. فقط میدانم این بار خشمی که وجودم را گرفته به آدم و موقعیت و اتفاقی نیست. خشم به وجودی است که تمام عمر سعی در کنترلم داشت و حالا با نابود شدن آخرین امیدم، تبدیل به بزرگترین و دهشتناکترین دشمنم شده بود. مهم نیست که آن اتفاق باید میافتاد یا نه. دلم نمیخواهد به خود بعد ازآن روزها فکر کنم. مهم این بود که این «نه» آخرین نهای بود که توان تحملش را داشتم. دستکم به عنوان مخلوقی سابقا کوچک و تسلیم. و از همه بیشتر؛ امیدوار.