fatemeh ghasemi
fatemeh ghasemi
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

در آشپزخانه

دارم برای اسما و علیرضا ماکارونی درست می‌کنم. از آن ماکارونی‌های مامان‌پز و قدیمی. چرب و قرمز و خوشمزه. از آن‌هایی که مادرم هیچوقت درست نکرده بود چون به نظرش رب ضرر داشت، و روغن هم. از آن‌هایی که که جز وقتی بزرگ شدم و در خانه دیگران خوردم؛ متوجه نشدم چرا اینقدر آدم‌های زیادی عاشق ماکارونی هستند.

امروز قرار است برادرزاده‌هایم مهمان من باشند. مهمان خانه مادربزرگ و البته عمه‌شان. مامان گفته بود برایشان ماش پلو درست کنم و من فکر کردم ماکارونی خوشحال‌ترشان می‌کند. یاد خودم می‌افتم که شادترین روزهای کودکیم، وقتی بود که خانه عمه می‌ماندم. همیشه به نظرم شبیه یک مسافرت کوتاه بود، اما شاید حتی به یک روز کامل هم نمی‌رسید. عمه برای من سرتاسر محبت بود. غذای خوشمزه، لباس‌های قشنگ، لوازم ارایشی که اجازه داشتم استفاده کنم، رقصیدن و فیلم‌هایی که در خانه خودمان ممنوعه بود؛ دیدن. خوراکی‌هایی که عمه درست می‌کرد خوشمزه بود، جوری که قربان‌صدقه‌ام می‌رفت هم متفاوت بود. با جیغ و هیجان بود. متفاوت از مامان.

برادرزاده‌های من اما آنقدر که من عمه‌م را دوست داشتم؛ دوستم ندارند. این را حس می‌کنم. خاله‌های مهربانی دارند که بیشتر از من آن‌ها را می‌بینند. می‌دانم که به آن‌ها نزدیک‌تر از منند. با این‌حال؛ من به همین سهم کوچکم از عشق این بچه‌ها راضیم. هرچند نمی‌توانم کتمان کنم که آن دخترک آخری وقتی «عمه دون» صدایم می‌کند و از بغلم جدا نمی‌شود؛ یک جور خاصی دلم بیشتر دوست داشته شدن می‌خواهد.

به سال‌های بعد فکر می‌کنم. به وقتی که پیر شده‌ام و این چهار کوچک دوست داشتنی؛ بزرگ. به وقتی که ازدواج کرده‌اند و زندگی و فرزندان خودشان را دارند. به وقتی که من روزها را - مثل همین حالا- در یک خلوت و تنهایی می‌گذرانم. پشیمانم؟ خوشحالم؟ راضیم؟ پر از انکار و سرزنش و خشمم؟
نمیدانم.

یعنی ممکن است برای کوچکترین کارها به این چهارنفر زنگ بزنم؟ کدامشان زودتر از همه با دیدن شماره‌م روی گوشی جوابم را می‌دهند؟ کدامشان برای گردشی آخر هفته‌ای مرا به ماشینش سوار می‌کند؟ کدامشان به فکر داروهایم است؟ اصلا سهم من از دنیای این چهار نفر چیست؟

امیدی به کسی ندارم. بیست سال- سی سال بعد، حتما به این سبک زندگی بیشتر از حالا عادت کرده‌‌ام. شاید خودم روزی که به سختی راه می‌روم تصمیم بگیرم یک گوشه از یک آسایشگاه مناسب سنم را اشغال کنم و تا لحظه آخر با آدم‌هایی بگذرانم که شبیه خودمند. شاید لحظه آخر من، آنقدرها هم دور و دراز نیست و هنوز پایی برای راه رفتن و زندگی کردن داشته باشم. نمی‌دانم... اما خوب می‌دانم این چهار کوچک را بیشتر ازآنچه تصور شود دوست دارم...

سبک زندگیغذای خوشمزهتنهاییسالمندی
در بند ِ کلمات و علاقه‌‌مند به کسب و کار با کلمات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید