fatemeh ghasemi
fatemeh ghasemi
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

در حوالی ظهر

مامان دارد از من برای کسی پشت خط تلفن صحبت می‌کند. نمی‌دانم کیست اما از لحنش برمی‌آید که خواستگار نیست. از نوجوانی‌ام شروع کرده و نمی‌دانم به کجا خواهد رسید. به پشت تلفن می‌گوید: «فاطمه ما اما همه‌ش سرش توی کتاب بود. یا درس می‌خواند یا کتاب.» این را از روی تفاخر نمی‌گوید. می‌شناسمش بعد از این همه سال. می‌دانم که همیشه برای او چیزی متفاوت از دخترهایی بودم که اطرافش می‌دید. چیزی متفاوت از خودش.

در نوجوانی و اوایل جوانی، همان روزهایی که حتی شبیه خودش بودم، باز هم متفاوت بودم از نظرش. همان روزهایی که شبیه خودش می‌پوشیدم و حرف می‌زدم. همان روزهایی که بابت شکل حجابم به خودش و بقیه می‌بالید. همان روزهایی که روسری‌ام آنقدر پایین بود که به سختی میشد ابروهایم را دید. همان روزها هم می‌دید که شبیه دیگران نیستم. مادرم چیزهایی را درونم می‌دید که خودم نمی‌دیدم. مگر من چقدر آدم دیده بودم ؟

بزرگتر شدم. درس خواندم. لیسانس، فوق‌ لیسانس و بعد آزمون دکترا. روزی که نتایج اولیه دکترا آمد، مامان با چشم‌هایی نگران گفت: باز هم؟ که یعنی دوباره درس؟ تا کجا قرار است ادامه دهی؟ و لبخند و هیجان روی صورتم ماسید. «آره» بی رقمی گفتم و رفتم این خبر را به بابا رساندم که چشم‌هاش ذوق می‌زد. و مامان را با این فاصله روز به روز میان من و دیگر دخترهای دور و برش تنها گذاشتم.

من دکترا نخواندم. شروع نکرده رهایش کردم و رفتم سر کار. بعد ریزریز تغییرات بیشتری کردم. من داشتم با تمام وجود می‌جنگیدم که دیده شوم و مامان از تور عروسی دختر فلانی تعریف میکرد. دیگر فاصله‌م با او در حد مدام خواندن و نوشتن نبود. دیگر مثل خودش روسری به روی ابروها نمی‌کشیدم. مثل خودش نمازهایم را طولانی نمی‌خواندم. مثل خودش قرآن را توی جمع با صوت و تحریر نمی‌خواندم. فاصله آنقدر زیاد شده بود که دیگر نمی‌دانست با کدام بخش من باید احساس یکی بودن کند. راضی شده بود که باشم؛ حتی اگر هیچ شباهتی به او نداشتم.

مامان اما حواسش نبود حالا توی این ۲۹ سالگی دور از او، چقدر به او می‌مانم. صبرم و سکوتم چقدر شبیه اوست. حواسش نیست که ته چشم‌هایم شبیه اوست نه بابا. به لبخندهایم نگاه نکرده که با او مو نمی‌زند. نمی‌بیند که پاهای بی‌قرارم برای اینور و آنور رفتن به او کشیده. مامان نمی‌دید من چقدر شبیه او زنم. حواسش نیست که در تمام این سال‌ها، آنچه در این دختر قد می‌کشید خودش بود؛ در قامتی دیگر. در دنیایی که او هیچوقت فرصت زیستنش را نداشت.


مامانمادرانگیزنانگی
در بند ِ کلمات و علاقه‌‌مند به کسب و کار با کلمات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید