آبان ماه ۱۴۰۳، سوگوار و غمگین، هرروز بعد از کار ماشین را کج میکردم بالای آن کوه و میرفتم با یک نخ سیگار تا جایی که میتوانستم به آن شهر بزرگ نگاه میکردم و فکر میکردم چقدر نا برای هیچچیز ندارم. چقدر هیچکس نیست که حتی بتوانم کلمهای از این حال را برایش بنویسم. چقدر هر اکت کوچکی میتواند خستهم کند. چقدر بیدار شدن و زندگی کردن سختم است.
چقدر بیکسی سختم بود. چقدر کلمه نداشتن برای گفتن سختم بود. چقدر حمل بارهای سنگین اندوه روی شانههام سختم بود. چقدر زنده بودن، همین زنده بودن معمولی سختم بود.
آن روزها گذشت. زیاد نماند و سریع گذشت. بلند شدم و دوباره آمادهی راه رفتن. مثل هربار دیگر. غم را در بغل گرفتم و مثل تمام 29 سال زندگیم ادامه دادم. چون ادامه دادن تقدیرم بود. چون ادامه دادن تقدیر تلخ انسان بودن است.
حالا اردیبهشت 1404 است. این بار سوگوار نیستم و به غایت همهی عمرم غمگینم. احساس میکنم زخم درمان نشدهم بالاخره خودش را دارد نشان میدهد. دست انداختم توی پوستهی نازکی که رویش را گرفته بود و رسیدهم به عمق گوشت و خون. خوشحال از اینکه بالاخره پیدایش کردم، رنجیده از دردی که دارم و غصهدار از حمل این حجم درد در تمام این سالها. دیگر بعد از سرکار ماشین را کج نمیکنم بالای کوه. دیگر به دنبال گوش شنوایی برای گفتن نیستم. دیگر سیگار هم نمیکشم و با آن خلسه دلچسبش - او و دوستانش- گوش نمیکنم و گریه هم نمیکنم. این بار فقط دارم ادامه میدهم و توی سینهم قلبی که دارد از حجم غم فشرده میشود را لمس میکنم تا نمیرد. شبیه است به جان دادن لحظهای و جان بخشیدن لحظهای. میان مرگ و زندگی. دلت میخواهد بمیری و دلت نمیخواهد مرگ، این شکوه غمانگیز را از داستان زندگیت بگیرد. جنگ. دوباره جنگ و جنگیدن و این تقلای همیشگی. شاید نجاتدهندهست که این همه سال رهایش نکردم. شاید همین جنگیدن بوده که بارها و بارها از لب پرتگاه عقبم کشانده. همینکه دلم بخواهد بدانم آخر این داستان کجاست؟ آخر این قصه چه بر سر دختر ِ رها شدهی ماجرا میآید؟ دختری با پرندهای مرده در قلب. و اشتیاقی بیبدیل به پرواز.