از آن روز گلها را به خاطر دارم.
غنچههای تازه رسته مریم. عطر نرگس. گلدان ظریف بلور که تا نیمه آب شده بود.
راه میرفتم در خانه و فکر میکردم نمیشود گلها هنوز انقدر تازه باشد و همه چیز تمام شده باشد.
اما همه چیز بیحرف تمام شده بود. بیآنکه کسی دربارهش صحبت کند.
حالا که فکر میکنم میبینم چیزی که بابتش پریشان بودم نبودن نقطه پایانی بود که میخواستم. میخواستم بروم سطر بعد و برای گذاشتن این نقطه نیاز به واژههای شفافی داشتم. و این سکوت، این فرار، این ترس از شروع و ترس از تمام شدن داشت دیوانهم میکرد. اینبار دیگر نمیتوانستم خودم بلندش کنم و کار ناتمامش را من تمام کنم. این بار باید منتظر میماندم که خودش بلند شود و کاری کند.
که نکرد.بزدلانه گوشهای نشست و نگاه کرد. مثل همیشه.
بعد رفته بودم سروقت برگ انجیریای که یک گوشه خانه خاک میخورد و بزرگ میشد. گلدان تازهای که برایش خریده بودم را آورده بودم و گیاه را درونش کاشته بودم. برگهایش را دانه به دانه با دستمالی نمدار تمیز کرده بودم و گذاشته بودم یک گوشه خانه و ذوق کرده بودم. خوب نبودم اما حال خانهم خوب شده بود.
و خوابیدم.
سه هفته و پنج روز خوابیدم. تمام تلفنهایی که برای مصاحبه زنگ میزدند را رد میکردم. نا نداشتم حتی لحظهای از زیر پتو بیرون بیایم. به قدر شش سال خسته بودم و برای اولین بار به خودم حق میدادم که به جای تمام شش هفت ماهی که جنگیده بودم، تا سالها بعد بخوابم. انگار که سهم زندگی آیندهم را پیش پیش زندگی کردم.
برگ انجیری اما خشک شد. یکباره پوسید. برگهای بزرگ و سبزش یک روز صبح تصمیم گرفتند بمیرند. با خودم گفتم معلوم است که چیزی همینطور سبز و زنده نمیماند. این هم یک تظاهر دیگر. دوباره فریب ظاهر شاد و سرحالش را خوردی.
برگ انجیری مرده بود.
خودم را سپردم به ورزش. به رانندگیهای ناشیانه اما دیوانهوار. خودم را سپردم به خوشیهای لحظهای. به رقصیدن. خوب بودم و از خوب بودنم بیشتر از خوب نبودن میترسیدم. «چرا گریه نمیکنم پس؟». و بیشتر از چیزی که فکر کنم دنیا را روشن میدیدم.
برگ انجیری یک گوشه افتاده بود. خشک و زرد. با خودم گفتم: به جهنم. گلی دیگر میخرم. این گوشه که خالی نمیماند. اما هروقت ته مانده آبپاش اضافه میماند میریختم توی گلدان گیاه مردهای که دیگر آنقدرها هم دوستش نداشتم. گیاهی که فریبم داده بود.
و من بالاخره گریه کردم.
گریه کردم و نوشتم. گریه کردم فریاد زدم. پای همان گلدان خشک شده و مرده گریه کردم. به برگهای زرد و خشکیدهش نگاه کردم و گریه کردم. به راستی قامتش که جانی نداشت اما ایستاده بود. به دو برگ باقی مانده در معرض مردنش. برگ انجیری من بودم. مرده بودم. و حتی نمیدانستم باید بعد از این کجا خودم را- این جنازه تکه پاره روحم را- خاک کنم.
آسمان را صدا میزدم. زمین را. خالق و مخلوق را. درد را. اندوه را. خاطرات گلهای خشک نشده را. عطر مریمی که فراموش نکرده بودم. وسایلی که نمیانستم باید با آنها چکار کنم . خدا را. خدایی که نبود و امید داشتم که باشد...
و بعد برگشتم سر جریان واقعی زندگی. از پای همان گلدان مرده. زندگی اجباری داشت خون تزریق میکرد به جانم. اثر چه بود؟ نمیدانم. شاید باران. شاید ورزش. شاید رفیق شاید صبحهای روشن و مامان.
و همینها که برای من و خستگی روحی بیش از اندازهم کافی بود.
گلدانم اما نازک و نرم و آهسته ریشه زده بود. از دل همان خاکهای مرده. بیانکه حواسم باشد دوباره زنده شده بود. روح مرده م جاخوش کرده بود در ریشههای گیاه دوست داشتنیم و جوانه زده بود. زنده مانده بودم. این بار هم زنده مانده بودم. مثل همیشه. مثل هربار.