_ ای بابا صدای داد و فریادهایشان امانم را برید!
+ زیاد ناراضی نباش ... من هم مانند تو ، دعا و اذانشان آرامش برایم نذاشته است.
_باز هم صدا های حوالی تو کمی آرام تر است... صداهای اطراف ، آن موسیقی ها ، آن رقص ها ، مانند صدای کوبیدن طبل مرا به خود میلرزاند ! این لرزه تنم را مثل سنگ بزرگی که داخل برکه می اندازی و آشوب به پا میکند ٫ واژگون کرده است !
+ فکر میکنی برای من آرام است؟ در عزاداری هایشان صداهای شان طوری است که انگار هر لحظه یک بمب بزرگ دقیقا بر روی سرم می افتد !
_من نمیدانم پس فرقشان چیست؟ خیال میکردم من به خاطر بختم که همانند رنگم سیاه است مانده ام در میخانه ها .
فکر میکردم شرایط من از تو که سنگ مرمر زیبایی هستی و از بخت دقیقا روبروی من در دیواره مسجد هستی سخت تر خواهد بود ولی فرق زیادی بین شرایطمان نمیبینم !
+ چه کسی بهت گفته است که در مسجد شرایط خوب است و در میخانه بد؟
_از وقتی سنگ مذابی بوده ام همه جا این ها را در گوشم گفته اند .
+ هرچه همه بگویند درست است دیگر مگر نه؟ همه بگویند ماست سیاه است تو باید باور بکنی؟
هم میخانه و هم مسجد را برای گرفتن پلی از انسان ها برای رسیدن به اهدافشان ساخته اند ، حال یکی با عنوان آرامشروحی یکیبا عنوان آزادی انرژی...شاید در آینده مسجد را با سنگ های مشکی و میخانه را با سنگ های مرمر بسازند هرچه سیاستشان باشد ،همانرا در ذهن ما القا میکنند !
_پس بیا همین حالا این اصول را بشکنیم
+ چگونه؟
_هردو از دیواری که مارا به اسارت گرفته جدا شویم و به هم وصل شویم و دیوار خود را بسازیم ... دیواری سیاه و سفید از جنس آزادی با اراده ی خودمان..
قطره