اینکه کسی را طوری ادراک کنم تو گویی قلبم را در زندگی های گذشته در سینه داشته و حالا آن تکه خونی در پی گردش سیارات، در سینه من جا خوش کرده، اما هر چه می خواهم این ادراک و هم بودگی را فریاد بزنم، نمی شنود یادآور تصاویر زیادیست...مثل اختلاف زمانی جهانی ناواقعیتی که موجب مرگ رومئو می شود در حالیکه ژولیت در انتظار اوست! یا مادری که عشقش را در گوش فرزند نامتعارفش فریاد می زند چون شدت عشقش را فراتر از ادراک این جهانی بیماری یا اختلال فرزند میفهمد ...