ویرگول
ورودثبت نام
آهو
آهو
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

پتوی پشم اخرایی

زن...اولین تجربه...هم خوابگی...هم بستری...خیال...واقعیت...درد...درد...درد...تا ابد...زخمم را چاره نمی توانی کرد مرد سایه های سلسله وار سیراب کش..با من از عشق بگو تاریکی انبان عنب و عناب و تهاجم جلجلتای دار...توشه شرمگین شهرآشوب و شیرین باره..سلسبیل بی صراحی و لبخند...تو برایم قرار نبود بخوانی اما بخوان چون من یک زنم...حالا یک زنم! در سراشیبی مرگناک دار زدن احساسات خودش و خودش و خودش...سرمایه ها را باختیم..گندم ها رو درو کردیم جمله مترسک و شعار کلاغ های مزرعه ما بود..داس ها را هم در رحم مادران کاشتیم و جنازه درو کردیم حالا علف ها را دور گردن لخته های خون بی اعصاب میپیچانیم..کسی چه میداند از فردا ..ساری و جنگل و باران و خونمردگی و ناخن های شکسته زیر بارانی گلی و موهای یک جنازه ... مادران خون های لخته شده را هی بکشند توی اعصاب ماه هشتمشان و توی خودشان ! توی هوشیاری مولکولهای از همه جا بی خبرشان و خود از همه جا بی خبرشان و بی خبرشان و بی خبرشان و خبرشان و با من بخوان و برقص روی شیشه های شکسته و لیوان های بی صاحب این خانه ...خواستی و نشد؟ خواستم و نخواستم از نشدن..تو را با مهتابی فروکننده در اندام زن تنها می گذارم تا نور را و سم را و چراغ را خرد کنی در لخته خونی که اعصابش..؟ که اعصابش شکل نگرفته..با من بمان مرد اسب سوار..عیار تنها را می خواهم که بتازد و بلرزد استیصالش را در لخته خونی که علف های نکاشته ..داس های کشته و عیاری تنهای آشوب ستارگان جبار و مدار مدور طارق و باد نمی آمد در دشتی که سوار می چرخید حالا برایم سلام می خواند خوانش آشیان های مه گرفته تنبیه و تهلهل! سلام ای آشتی مردمک های خیره منجمد و میخ شده به تابوت و تحاشی و تلاطم و تیرک و تاااتاتا..تتتتتت...تتتت...سلام نمیخواهد خون مه گرفته به دامان ...برایم بخوان مرد عیار متجاوز ...دستم را...نه ممنوعه! اساطیر را گوشه دوزخ قی کردم...می خندد صدای فنس های زندان درونم در من و کسی پاسبانی نمی دهد جز تیرهای من و من و تو را که من نیافتم که ...حالا گل ها خاموش و زیر خارهاشان چنبره زده و خاموش نمی شوند...سلامت را که سلامی نیست و سلام نمی کندم این دوزخ...برزخ ..بهشت...این من...این درد..این خشم...خوابم میاد..نگفتی بیاد وقتی سردمه روم اون پتو آتیشی رنگه رو بکشه که فکر میکنه اخراییه پشم هاش؟ این آرزوی زیادی نیست! به کی باید بگم؟ به خودم...دار دار دار... چهارپایه کشیده شد ...صدا ..صبح ...سپیده...گرگ و میش ...نگفته ..صداش نمیاد ...رو پله ها مایع ظرف شویی ریخته بودن اون شب که میخواستم برم رو پشت بوم صدات بزنم..هااااای؟؟کجایی؟ هیچ کس نبود..هیچ کس و صدا و خشم..من درد دارم..درد داشتم..کسی نمیدید..هیچکس...تو هم نبودی ..تو هیچوقت نبودی..مثل من که هیچوقت نبوده...تاریکی تووم موج برمیداره و اینجا همیشه طوفان ها تو خوابن انگار..هیچکس باورش نمیشه که من چه دردی دارم و چقدر تنهام از اتفاقات..در این زبان هیچ اتفاقی رخ نخواهد داد..از رو دل سیری حرف میزنی؟ چند سالته؟ چندتا سفر رفتی؟ سفره دل چند تا چشم جلوت تاب تاب عباسی بازی کرد وقتی میخواستی اون مهتابی رو خرد کنی تو هیچگاه زنانه زنان؟ من تنهامم..سردمه..اینجا خاموشه و تاریکه ..تنهام..هیچکس نمیگه کی این مایع ها رو پله خشک میشه یا این نرده ها..من از ارتفاع میترسم..تو همه کاری کردی چون امکانشو داشتی...حالا از همه چی گذشتی داری همه چی رو به سبک خودت مینویسی...با زبون خودت ترجمه میکنی..چرا نکنی..اینجا صدا به صدا نمیرسه بیا بریم زیر آسمون جبار! سردمه و سردمه و سردمه ...هیچکس صدامو نمیشنوه ..میدونم..عه بسه دیگه هی هیچکس..هیچکجا..کاش..هرگز..مطلق..مطلق...تو دنبال مطلقی..من دنبال اون پتو اخراییم و کاناپه و صدا و رنگ آبی شعله های بخاری یا شومینه وقتی میکشی روم..میدونم دنبال چی هستی..اینجا دنبالش نگرد..چون نیست..وجود نداره..گشتم نبود و نگرد نیست که میگن همینه..باشه باشه حرف نزن..صدات اذیت میکنه وقتی میگی نه اخراییه وجود داشته نه تو و نه گرمی شعله های آتیش..باشه بسه حرف نزن..تمومش کن..تموم کن تنهام.تموم کن تنهام..تموم کن بی پناهم..تموم کن خیس عرقم از استیصال ..تموم کن شبا تو خواب هیچ خبری نیست ..من با اون پرنده ها که خودشون میکوبیدن به سنگلاخ و دل کوه که توش نصف نصف بین سنگها بمونن و خون بپاشه کاری ندارم..من با زخم کاری ندارم..هی تکرار نکن درین زبان...درین زبان..هیچکس به من زخمی نزد فقط..درین زبان...بسه..من از کبودی زیر چشم خوشم میاد..سیاهی زیر چشمم درد نگاه مامانم بوده که هی درستش کنه یجوری گل از گل گونه هام بشکفه که اون کیف کنه من خوبم خوشحالم سالمم همونجوری میخندم که همه دخترای همسن و سالم از نوجوونی بلدن بخندن..ولی من بلد نیستم بخندم...تو رو خدا صداش نزن..توان غاشیه و قلزم رو ندارم ..من توان ندارم..بسه من خالی ام از خواستن.......من پر از هراسم و نخواستن..من از نخواستن هام تموم بیابون شب رو میدویدم و گریه میکردم از تهی بیابون و شب و نبود غیر...بخوان مرا...نگو تو هیچی نگو..من باید بخوابم..خواب تنها خواستمه..خواب تنها چیزیه که میخوام..به خودت بخند...به من نگاه نکن اونطوری که انگار..اونطوری که چی؟ هیچی بسه...هیچی تنهام..هیچی بسه..هیچی تنهام و بارون هم دیگه درمون نیست...چون من نخواستنم...نخواستن...

پتوبخاریآتیشتنهایینخواستن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید