روزاولی بود که خاله نرگس از رزُی نقاشی می کشید
تابلونقاشی او در طبیعت بود بعد از اینکه او نقاشی اش تمام شد رُزی رفت کنار نقاشی اش اینقدر نقاشی اش زیبا شده بود که رُزی ارزو کرد که درآن تابلوباشد او روی مبل نشست وبه نقاشی نگاه کرد . خاله نرگس که از اشپز خانه بیرون امد دید رُزی روی مبل خواب رفته . رُزی وقتی از خواب بلند شد دید امده درتابلو نقاشی اش او خیلی خوش حال بود او همراه با خرگوش کوچولو مسابقه داد و برای گنجشک ها دانه ریخت وبه آواز بلبل ها گوش داد واز خرس کوچولو ها مراقبت کرد تا مادرشان بیاید .او به سنجاب ها کمک کرد تا برای زمستان غذا جمع کنند وبه جوجه کوچولو ها کمک کرد تا به خانه شان برسند او خسته شده بود نشست .خاله نرگس بلند گفت :رُزی رُزی بلند شو ناهار سرد شد رُزی بیدار شد و خوابش را برای خاله نرگس تعریف کرد. خاله گفت: بسیار خواب خوبی دیده ای
رُزی خوشحال شد و بلند بلند خندید.
خاله نرگس هم خندید خانه انها پر از صدای خنده شد خنده خنده خنده بهترین صدای دنیاست.