قصه های مجید
قصه های مجید
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

چطوری عاشق بمانیم؟


https://youtu.be/GWQdWv5lKKc

آیا ما با هم دعوا میکنیم؟

شاید تاحالا با خودتون فکر کرده باشین که آیا من و آناستاسیا با هم دعوا هم میکنیم؟ آیا شده تاحالا از همدیگه عصبانی بشیم؟ یا اینکه قهر کنیم باهم و چند روز باهمدیگه حرف نزنیم؟

جواب اینه، آره همه اش اتفاق افتاده. هیچ رابطه ای بدون دعوا و بحث نمیشه چون هیچ دونفری را پیدا نمیکنید که کاملا شبیه به هم فکر کنن.

و هیچ دونفری را پیدا نمیکنید که اخلاقشون کاملا شبیه به هم باشه. شاید در نگاه اول وقتی به ما نگاه میکنید، فکر کنید که ما خیلی شبیه به هم هستیم، خیلی تفاهم داریم، همه چیز همیشه عالیه بینمون، اما اینطوری نیست :)

مثلا اولین باری که ما کلمه جدایی را بر زبان آوردیم، ۴ سال پیش بود، وقتی رفته بودیم کوه توچال. فرض کنید در ارتفاع ۳۰۰۰ متری ما باهم دعوامون شد، من رفتم یه سمت، و آناستاسیا یه سمت دیگه. دلیل دعوامون چی بود؟ خودخواهی، اینکه من به فکر لذت خودم بودم، آناستاسیا به فکر خودش. کسی حاضر نبود خودش را برای دیگری فدا کنه. و به خاطر خودخواهی میخواستیم از هم جدا بشیم. به همین راحتی

اما بعدش که غرورمون پرید، دوباره گشتیم همدیگه را پیدا کردیم در کوه، و از فکر جدایی بیرون اومدیم.

و بارها و بارها این اتفاق تکرار شد، مثلا یه بار دیگه سه روز باهم حرف نزدیم. هرچند که ۲۴ ساعت در یک خونه بودیم. و به هم نگاه نمیکردیم. اما به محض اینکه نگاهمون به هم میخورد، ناخودآگاه میخندیدم و دوباره همه چیز خوب میشد.

خوب برای ما سوال بود، چرا ما اینطوری رفتار میکنیم؟ چرا یهویی باهم بد میشیم تا جایی که بعضی وقتا میخواهیم از هم جدا بشیم؟

تا اینکه با دکتری آشنا شدیم در روسیه که گفت، دلیل اصلی جنگ و دعواها اینه که ما میخواهیم لذت ببریم از چیزی و وقتی بهش نمیرسیم عصبانی میشیم، ذهن همیشه به دنبال لذته، و چیزی که لذت نمیده یا برعکس رنج میده میخواهیم که از زندگیمون حذفش کنیم.

مثلا میرفتیم مغازه، من به آناستاسیا میگفتم: نمیخوای یکم از این غذا بخریم؟ و چون اون خودش دوست نداشت اون غذا را میگفت نه، نیازی نیست، و این باعث عصبانیت من می شد. چون اونچیزی که به من لذت میداد را بهش نمیرسیدم. یا مثلا آناستاسیا لذت میبره اگه من طبق برنامه زندگی کنم. و اگر این برنامه را به هم میزدم اون عصبانی میشد و شاید یک روز با من حرف نمیزد.

بعد دیدیم اون دکتر واقعا راست میگه، اما خوب راه حل چیه؟ چه کار کنیم که به عصبانیت نرسه؟ به ناراحتی نرسه؟

فهمیدیم که باید دیدمون را عوض کنیم، اصلا ما برای چی با هم هستیم؟ به خاطر عشق. خوب عشق یعنی چی؟ عشق ورزیدن چیه؟

آیا عشقمون باید همیشه به ما لذت بده؟ خوب اگه عشق یعنی لذت، پس وقتی لذت نباشه عشق هم تموم میشه. پس نمیتونه این باشه.

و تغییر بزرگ در زندگی ما از اینجا شروع شد، که فهمیدیم عشق یعنی خدمت. تنها راهی که میتونیم به کسی نشون بدیم دوستش داریم اینه که بهش خدمت کنیم. خدمت کردن در ذات ماست. یا به همسر خدمت میکنیم، یا به فرزند، یا به کسی که بالاتر ازماست، یا حتی به حیوان خونگیمون، به سگ به گربه. پس ما عشقمون را با خدمت کردن نشون میدیم.

و از اون به بعد تصمیم گرفتیم که به جای اینکه به این فکر کنیم که چطوری لذت ببریم، فکر کنیم که چطوری خدمت کنیم. خدمت خالصانه و عاشقانه.

خدمت کردن یعنی چی؟ یعنی به جای انجام دادن کاری که من خودم دوست دارم، کاری انجام بدم که شریک زندگی من دوست داره. مثلا من میدونستم که آناستاسیا دوست داره من طبق برنامه زندگی کنم. اینکه صبح زود بیدار بشم. خوب سعی کردم این کار را انجام بدم، اولش اصلا اینکار به من لذت نمیداد برام رنج بود اما به خاطر اون انجام دادم. و با گذشت زمان اون رنج تبدیل به لذت شد. و دیگه الان خودم خیلی دوست دارم صبح زود بیدار بشم. قبلا فکر میکردم اینکه آناستاسیا میخواد من طبق برنامه زندگی کنم چیز بدیه، میخواد به من رنج بده، اما وقتی که دیدم را عوض کردم و فهمیدم که درواقع از روی عشق این را میخواد از من، برای خودم، خوب منم خدمت کردم، خوب الان دارم سود این کارم را میبینم. یعنی خدمت میتونه اولش رنج باشه اما آخرش به لذت میرسه. به صورت غیر مستقیم لذت میبریم.

یه نکته دیگه اینکه مثلا بعضی وقتا آناستاسیا میخواست به من عشق بده اما من مثل رنج میدیدم اون عشق را، یعنی درواقع هم دیگه را خوب نمیفهمیدیم.

مثلا یه داستانی هست، داستان واقعی، از یک زن و مرد ایتالیایی آمریکایی که میرن پیش مشاور ازدواج، و میخواستن از هم طلاق بگیرن. بعد همینطور که با هم جر و بحث میکردن، یه جایی از مکالماتشون ناخودآگاه مرد مشکل اصلی را بیان میکنه. به زن میگه، هر روز صبح برای صبحانه تو ته نون، اون قسمت سفت را میبری و میزاری در بشقاب من، در حالی که قسمت خوبش را خودت میخوری.من دیگه نمیتونم این را تحمل کنم. و زن اشک از چشماش سرازیر میشه و میگه، من از یک خانواده ایتالیایی هستم، و در ایتالیا ته نون خوش مزه ترین قسمتش حساب میشه و نون دو سر بیشتر نداره و همه همیشه سرش دعوا میکنن. و من هر روز این قسمت را کامل میبردیم و میگذاشتم برای تو، در حالی که خودم اون قسمت وسط نون که خوشمزه نیست را میخوردم. خوب در آمریکا اون قسمت ته نون را دوست ندارن و میدن به سگهاشون اما در ایتالیا برعکس عاشق اون قسمت هستن.مرد شکه شده بود، و گفت: پس تو درواقع منو دوست داری. و با هم آشتی کردن.

پس این هم یکی دیگه از چیزایی بود که فهمیدیم که خیلی از کارهایی که من میکردم و آناستاسیا دوست نداشت یا آناستاسیا انجام میداد و من دوست نداشتم، درواقع از روی عشق انجام میدادیم، و فکر میکردیم که دوست داره ما این کار را انجام بدیم اما درواقع بر عکس بود. پس این خیلی مهمه که بدونیم شریک زندگی ما چی دوست داره و چی دوست نداره تا بتونیم بهش خدمت کنیم.

بعضی موقع ها میشنویم از داستان مردهایی که میگن، من برای زنم همه چی گرفتم، هر چی میخواست بش دادم، اما آخرش ولم کرد و رفت. چیزها میتونن کمی ذهن و حواس را راضی کنن، اما چیزی که میتونه قلب را راضی کنه، عشقه. و عشق این نیست که ما همه چی بخریم برای همسرمون، عشق یعنی خدمت کردن و خدمت با رفتار ماست. ما با رفتارمون نشون میدیم که عاشق کسی هستیم یا نه. مطئنا کسی که برای زنش همه چیز میخره، یک انتظاری هم داره. انتظار لذت داره. اما در خدمت ما انتظار لذت نداریم. فقط و فقط میدیم. و منتظر دریافتی نیستیم. منتظر نتیجه نیستیم. فقط مهمه برامون که عشقمون خوشحال باشه، مهم نیست خودمون لذت میبریم یا نه.

اگر شما متاهل هستید و مشکلی دارید، نباید فکر کنید که با طلاق مشکل حل میشه و باید بدونیم که مشکل از خود ماست و تا یاد نگیریم عشق واقعی یعنی چی نمیتونیم با کسی رابطه خوب داشته باشیم.



عشقخدمتازدواجزندگی مشترکرابطه
youtube.com/c/ghessehayemajid
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید