رستورانهای زیادی روی این پل زیبا و پهن ساخته شده است و عابران زیادی هم فاصله ی چند صدمتری دو پارک حاشیه ی اتوبان را از روی همین پل طی میکنند. در غروب سرد اواخر پاییز، صدای خنده های مست دختر پسر های نوجوان در این فاصله بیشتر شنیده میشود. آفتاب که کاملا غروب میکند و سوز سرما که بیشتر میشود کمتر کسی برای پیاده روی، روی پل میماند. ابتدای پل درحاشیه ای دنج، با بالا رفتن از چند پله ی کوتاه به کافی شاپی چوبی میتوان دسترسی پیدا کرد. فضایی دنج تر از سایر رستورانها و کافی شاپها و بستنی فروشیها است. چهار میز درون کافه است که دور هر میز چهار صندلی قرار دارد.روبروی درب ورودی کافه، کنسول پذیرایی از میهمانان قراردارد و کافه چی میانسالی که موهای مجعد و سبیل پهن مشابه سبیل نیچه فیلسوف معروف، او را منحصر به فرد و خاص نمایش میدهد. او پشت کنسول پذیرایی ایستاده و مشغول کارهای روز مره و آماده سازی های معمول خودش است.
با تکان خوردن زنگ آویزان بالای درب ورودی، میهمان همیشگی این ساعت کافه، وارد سالن شده و و پشت میز همیشگی رفته و صندلی را عقب کشیده، ابتدا کاپشنش را در آورده روی صندلی مجاور انداخته و بعد به آرامی می نشیند. مرد سیه پوش با ریش و سبیل تراشیده و اندامی موزون و ورزیده. با اشاره دست به کافه چی سفارش همیشگی اش را همراه با لبخندی به وی اعلام میکند. کتابش راباز میکند و به آرامی شروع می کند به خواندن.
کافه چی یک لیوان بزرگ آب یخ را روی میز میگذارد و بعد یک لیوان پر، معادل ده یا پانزده شات یک نفره، قهوه اسپرسو و در این حین میپرسد:
- امروز چه کتابی برای ما می خوانی؟
میهمان سیه پوش به صندلی تکیه میدهد ولبخندی می زند و میگوید
- امروز کتابی خاص با خودم آورده ام . تازه چاپ شده . امروز چند سطری از مقدمه اش را برایت میخوانم پیر مرد
کافه چی صدای موسیقی آرامی که سیستم استریو درون کافه مشغول پخش کردن آن است را قطع میکند. سه تارش را از کیفش بیرون می آورد و پشت کنسول نشسته و به آرامی آنرا کوک میکند و آماده میشود که میهمان سیه پوش شروع کند به قصه خواندن.
آسمان امشب تیره تر از هر شب است. رعد و برق شدیدی جریان برق و روشنایی پل و کل رستورانها را قطع میکند. و بعد از رعد بارش برفی شدید همراه با بورانی سنگین ظهور میکند. ترافیک سنگینی دردو سوی اتوبان زیر پل ایجاد شده است. نور لامپ اظطراری بلافاصله فضای کوچک کافی شاپ را روشن میکند. کافه چی هم گردسوزی را روشن میکند و روی کنسول میگذارد. درب کافه به آرامی باز میشود و زنگوله ی مسی به صدا در می آید و بانویی جوان با قدی بلند و باریک وارد شده و بلافاصله درب را میبندد. سرما در همین یک لحظه فضای کلبه مانند کافی شاپ را سرد میکند. آن زن برف را از روی کلاه و شانه هایش می تکاند و سلام داده و به گوشه ای رفته و می نشیند. کافه چی بدون دریافت سفارش برای آن زن جوان لیوان چای بزرگی را آماده کرده ومقابلش می گذارد و بعد پشت پیشخوان رفته و سه تارش را برداشته و شروع می کند به نواختن بداهه ای ناب.
مرد سیه پوش هم پا به پای نوای سه تار شروع می کند به قصه خواندن در حالی که نمی دانست آن زن کیست و نمی دانست چرا کافه چی او را می شناسد و نمی دانست چرا لیوان چای بزرگ در برابر آن لطافت مسحور کننده قرار گرفته و نمی دانست که چرا آن زن در این شب سرد اواخر پاییز در خیابان است و چرا چشمانش گریان. و چرا پشت به مرد سیاه پوش نشسته است و کافه چی هم نمی دانست که مرد سیه پوش که میهمان همیشگی اش بوده، امشب از کدامین کتاب میخواهد برایش بخواند و نمی دانست این متن زیبا از کجا آفریده شده و نویسنده اش کیست. ولی آن بانو میدانست که چیزی به پایان راه زندگیش نمانده . فرهیخته ای که سرطان به بن استخوانهایش رسیده است و امیدی به درک حلاوت چهل و یکمین سال زندگیش ندارد . و این همه سوالات بی پاسخ و اسرار خاموش در تاریکی شب مانند زخمی کهنه، سر، باز کرده است و چیدمانِ لغات و مضموناتِ ذهنی این جمع سه نفره نمیتواند بیان کند که در ذهن این مشوشانِ نیکو صفتِ این شب تیره چه می گذرد؛ که هر کدام گوشه ای از پرده ی هنر و ادب و دانش جهان خودشان را به دست گرفته اند و آن را پهن تر از قبل ، باز میکنند. تا بعدها، نگاهی ستایشگر و دیدگانی نورانی تر و لمسی سزاوارنه تر آفریده شود و بستاید این پهنه ی وسیع شده ی حضور آدمی را در میانِ این چمبره ی نوسان کوتاه تاریک و سرمای شب، با طعم چای و قهوه و آب یخ و در لحظه ای به پایان برسد و از زمان گذر کند و در آخر همه هیچ، به خاطره ای سپرده شود که مانا و ماندگار می ماند. و در این لحظه که مرد سیه پوش کشف اسرار این زن و این نوای ستار را به خاک درونش سپرد، بنای خوانش گوشه ای از مقدمه ی داستانش را آغاز نمود که کافه چی را مقهور خود ساخت و آن بانوی مغموم شده را به فراموشی گرمای چای سرد شده اش مشغول.
و داستان آن مرد سیه پوش این گونه آغاز شد:
گاهی در پیچشی عظیم از یک خاطره ی ماندگارِابدی و خَمِشی نازک از پرده ای جدا افتاده از یک صحنه ی ازلیِ پر معنا در اثنایِ یک مسیرِ گذرا که هزاران سال و بلکه یک روز بیشتر، و یا در میانه ی یک نگاهِ خیره به یک گره ی کورِ ماندگار ابدی که به پهنای تاریخ بی انتها عمق یافته، می توان به ابتدای آن پیچش ازلی و یا به انتهای ثبت شده ی آن خَمِش ابدیِ آگاهی های بشری ، یک روز پر حادثه که داستان زندگیِ ابر انسانی خود خواسته و وارسته و در کمینِ آگاهی نشسته ای مجبور را اضافه نمود.
که ابعاد آن یک روزِ بی انتها ، نتیجه ی ویرایشِ نگاه انسانی است که خود را در میان چنبره ی تنفس و در میان عطشِ بی حد و مرزِ رهایی از خود و خویشتنش به انتظار نشسته است؛ که هر روز طلوع خورشید را درک می کند و بدرقه ی نور آفتاب را هم به نظاره می نشیند و در آخر همه هیچ را هم لمس می کند و با آهی جانسوز می خسبد. به امید آنکه فردا طلوع خورشید با تغییری شگرف رخ دهد که نمی دهد.
در این لحظه زن از جایش برخاست و نگاه به نگاه مرد سیه پوش دوخت . خوانش داستان قطع شده است. کافه چی چشمانش بسته است و به نواختن سه تار ادامه میدهد. میان نگاه آن زن و مرد سیه پوش هزاران قصه ی لطیف رد و بدل شده است. نگاهی طولانی تر از یک لحظه، رخ داده. نگاهی طولانی ناشی از اوجِ بسامدِ نوای همزمان ساز و نوای سرایش کلمات داستانی. زن نمی داند، غافله ی خود را به ربایش چیدمان لغات نوشتار، باخته است یا به همواری نگاه مردی هنرمند و سیاه پوش با لبخندی بی مثال.
مرد سیه پوش کتاب را می بندد و از جایش بر می خیزد و به زن نزدیک می شود .
نزدیک تر
نزدیک تر
زن به عقب می رود و به آرامی سر جایش می نشیند .
صدای سه تار هنوز قطع نشده است. مرد سیه پوش هم به پشت میز باز می گردد، برای ادامه ی خوانش مقدمه ی کتاب بعد از درک تمنای زن برای ادامه ی شنیدن داستان امشبش.
- و او بعد از درک تکرار هزاران طلوع سرد هم نوا در فصول مختلف به ناچار، مجبور می شود چشمانش را طوری دیگر بگشاید، تا تماشای طلوع، تغییر یابد و غروب، به بدرقه ی نوشتارش بیاید و خلاص . و در آخر می بیند که آن روز متفاوت اتفاق افتاده و رخ دادی زیبا که نتیجه ی اختیاری اجباری است به ثمر نشسته و داستانی به موازات داستان کل هستی خلق گشته و تمام.
- از نظر نویسنده این حادثه ی یک روزه به حدی پر رنگ و اثر گذارگشته، که می تواند در موازنه ای الاکلنگی با کل تاریخ به بازیِ متوازنی برای وی ( نویسنده) بپردازد. به حقیقت او همان یک روز متفاوت است که داستانش به کل حیات و نفس کشیدنِ (راوی) می ارزد.نتوانستم این نوشتار را به مخلوقی تقدیم کنم که آفتاب هر روزش یکسان است. چه آن مخلوق مادرم باشد و چه پدرم. چه زاده ی من باشد و چه همسری که در کنارم خوابیده و چه دوستی که مرا درک کرده و چه هزاران موجودیت ناپایدار موازی دیگر . من این داستان را، به خودم هم تقدیم نمی کنم. اینگونه شد که صاحب اثر، خود را شایسته تر دید برای تقدیم شدن داستان بر خویشتنش . و این گونه نوشت.
لبخند بر لبان زن هویدا شده است. . او چای سرد شده اش را یک نفس می نوشد و بعد رو به کافه چی میکند که دست از نواختن سه تار برداشته و میگوید:
- عمو جان فردا بستری میشوم برای آخرین مرحله شیمی درمانی شاید بتوا نم یکبار دیگر پیش شما بیایم. راستی از دوست عزیزتان هم تشکر کنید از طرف من بابت نوشتار زیبایی که برای ما خوانده.
زن بر میگردد تا رو در روی مرد سیاه پوش قرار گیرد و از او تشکر کند. مرد سیه پوش رفته است. زن کنار میز می رود کاغذ نوشته ای روی میز مانده . زن آن را برداشته و می خواند. لای درب را باز میکند. غیر از رد پایی روی برف چیزی باقی نمانده است.
زن با خود می اندیشد در میان وجود این مرد رویایی با این نوشتار و داستانش که هرگز تا کنون مانند آنرا نشنیده چه رسوایی عظیمی در تلاطم بوده که نتوانسته بار دیگر نگاه یک زن با این شرایط و اوصاف را تحمل کند و قبل از پایان دیدار، لحظه را ترک کرده و رفته. و این همه سوال باقی مانده است و این همه راز برای همه. و اکنون راوی هم نمیداند که آن مرد سیه پوش روی کاغذ چه نوشته است که زن را دلباخته ای ساخته که نمی تواند عاشقی کند. چون میداند که قبل از دلداگی باید وادی نفس کشیدن را ترک کند.
هوا سرد است و باد به برف سیلی میزند و هم به صورت آن زن و هم بر پیکر آن مرد کافه چی، که میخواهد به خانه برود و شام را نزد اهل و عیالش بگذراند. کلبه ی وسط پل آخرین دکانی است که کرکره اش پایین کشیده شده و چراغش خاموش گشته وصدایش قطع . و آخر همه هیچ.