غلامرضا بهنامی gholamrezabehnami
غلامرضا بهنامی gholamrezabehnami
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

این بیمارستان خصوصی نیست

این بیمارستان خصوصی نیست
این بیمارستان خصوصی نیست

با آنهمه دم و دستگاهی که به بدنش آویزان بود، تکان خوردنش تقریبا محال بود. گذاشته بودنش یک گوشه تا برای خودش توی آرامش بمیرد. کسی کاری به کارش نداشت،گهگاهی فقط پرستاری صرفا بخاطر اینکه ببیند مرده است یا هنوز زنده، بالای سرش می آمد و به ظاهر علائم حیاتش را چک میکرد و سرم اش را کم و زیاد میکرد. هرکسی آنجا بود همین حال و روز را داشت. آدم سالم نمیتوانست از آنجا زنده بیرون بیاید چه برسد به او که هزار و یک مرض داشت.

جابجا شدن از دنده ای به دنده دیگر برایش بزرگترین نعمت بود و مانند هرانسان عاقل دیگری که این موضوع بزرگترین نعمتش باشد بزرگترین آرزویش مرگ بود و برای آن لحظه شماری میکرد.

تنها نگرانی اش کمبود فضای سردخانه بیمارستان بود. آنجا حسدها را روی هم تلنبار میکردند.این برای کسی که امیدی به بهبودی نداشت دردناک بود. آنجا تا مدتها زیر سنگینی بار سایر اموات باید گذران مرگ میکرد تا کسی به سراغش بیاید و بتواند مرخصش کند.

یکی دیگر از از نعماتی که نصیبش شده بود نزدیکی به پنجره اتاق بود. اگر مجالی میافت تا به سمت آن برگردد با دیدن مناظر و حال و هوای مردم بیرون روحیه اش تغییر میکرد و از این رو به آن رو میشد، حق داشت بامقایسه وضع خودش با انسانهایی که صحیح و سالم در رفت و آمد بودند، بیشتر آرزوی مرگ میکرد.

آنروز مردی به سختی از پله های بیمارستان بالا می آمد. نفس نفس میزد.با عبور از هر پله ای نفسی تازه میکرد و باز با کندی راهش را می پیمود. مرد بیمار با دیدن این صحنه و تصور تنگنای سردخانه به وحشت افتاد.فکرکرد آن مرد بااین اوضاع وخیمش هرآن سکته میکند. حتی فکر این موضوع هم برایش عذاب آور بود. گرچه احتمالش کم بود ولی هیچ انسان خردمندی با دیدن چنین هیکل غول آسایی ریسک نمیکرد که بمیرد. باید ییخیال مرگ میشد، برای مردن همیشه فرصت بود، گرچه برایش زجرآور بود که آن آرزوی بزرگ را به تعویق بیندازد ولی تحمل چنین وزنی را هم برای ثانیه ای نداشت.

تصمیمش را گرفت. تصمیم گرفت فعلا نمیرد. لااقل قبل از آن مرد چاق نمیرد.

غلامرضا بهنامی ♦♣♥♠

داستان کوتاهکرونامرگجنازهمجموعه داستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید