
یه روز صبح که هوا هنوز بوی نون تازه و بادی که از حاشیهی کوچه میاومد میداد، مجتبی قلی زاده با یه نگاه جدی به من گفت: «آقا، امروز میخوایم با ماشینت یه سفر درست حسابی بریم مشهد.» منم که همیشه آمادهی ماجراجویی بودم، دستمو زدم به فرمان و با یه لبخند نصفه نیمه گفتم: «باشه، ولی قول بده امسال دنده عقبو با اتو ابزار درست کنیم!» گفت چشششششششششششششم عباس آقا و رفتیم درستش کردیم و زدیم به دل سیاهه شیطون عه نه جاده !!
شروع سفر مثل همیشه پر از شور و هیجان بود. مجتبی از همون اول تصمیم گرفت که نقشهی شهر رو دور بندازه و فقط با حسش بره جلو. و این برای کسایی که میشناسنش بوی خون میده چون همه میدونن مجتبی gps اش کلا خاموشه .
تو جادهی خلوتی که فقط صدای بوق گاو و نگاه های خاص راننده های پیرمرد ماشینهای سنگین بود ، یجوری که هر کدومشون میگفتن بالام جان بیا با هم بریم مشهد خخخخخخخخخخخ، یهو صدای ترمز کشیدن وحشتناکی شنیده شد. نگاه کردم، دیدم مجتبی با همون حالت جدیاش، داره تلاش میکنه دنده عقبو جا بزنه، اما ماشین به جای عقب رفتن، رفت تو گل! من که همیشه اهل خنده بودم، یه خندهی عصبی کردم: «مجتبی، فکر کنم دنده عقبو با اتو ابزار یاد نگرفتی!» مجتبی گفت زرشک و داستانو تعریف کرد که چی شده
اما طنز قضیه اینجا بود که وقتی دست به کمک زدیم، یه پیرمرد مهربون اومد و گفت: «جون بچهها، اینو میخواین درست کنین یا فقط میخواین واسه خاطره نگهش دارین؟» مجتبی نگاه کرد و با صدای مشهدی مخصوصش گفت: «نه داداش، ما دنده عقبو با اتو ابزار درست میکنیم، ولی انگار اون دندهی زندگیو یاد نگرفتیم!» پیر مرد دستی به شونی من کشید و گفت یادتان میدم بالام جااااااااااااان و لبخند بدی زد.
تو همون لحظه بود که فهمیدم طنز تلخ زندگی دقیقاً همینه؛ وقتی داری میخندی، همزمان داری با یه حقیقت تلخ روبرو میشی. ماشین گیر کرده بود تو گل، ما خسته و خاکآلود، و مجتبی با همون نگاه فلسفیاش داشت فکر میکرد که چرا بعضی خاطرهها، هر چقدر هم بخوای، از دستت در میره. خلاصه پیرمرد مهربون رو پیچانیدیم و ماشین را درستیدیم و رفتیدیم... (دلیل نگفتنشم به خودمون مربوطه خخخخخخخخخخ)
سفر ادامه پیدا کرد، اما ماشین یه جورایی بیرحم شده بود. هر بار که میخواستیم دنده عقب بگیریم، یه صدا ازش درمیومد که انگار داره میگه: «اینبارم فایده نداره، آقا!» مجتبی با سر به من نگاه میکرد و میگفت: «میبینی؟ زندگی همینه دیگه، یه ماشین که گاهی راه نمیره، ولی باید باهاش بخندی.»
تو یکی از توقفها، مجتبی یه قهوهی داغ خرید و نشست کنار ماشین. گفت: «ببین، گاهی ما آدمها هم مثل این ماشین میمونیم؛ نمیخوایم راه بریم، ولی مجبور میشیم یه جورایی با اتو ابزار یاد بگیریم که چطور از دستش خلاص بشیم.» من بهش نگاه کردم و همزمان خندیدم و گریه کردم؛ اینجاست که طنز تلخ واقعی خودش رو نشون میده. اینو ی جای دیگم گفتم ، خوب معلومه دیگه دارم الکی دااستانو کش میدم چون منم مثل شما دنبال اون جایزه 40 میلیونیه هستم .
وقتی به مشهد رسیدیم، ماشین یه جوری ایستاده بود که انگار میخواست بگه: «تو اومدی، ولی من هم هستم، و خاطراتم هم هست.» ما هم پیاده شدیم، عکس گرفتیم، و بازم خندیدیم، ولی هر خنده یه سنگینی تو دل داشت. یه خاطرهی ماشین و دنده عقب که هم میخندونی و هم فکر میکنونی، دقیقاً مثل زندگی واقعیونی بود.
این سفر و اون ماشین خراب، یه چیز بهم یاد داد: هیچوقت از مسیر، حتی وقتی دنده عقب نمیره و حتی وقتی مجتبی قلی زاده با اون نگاه فلسفیش میگه «دنده دادن زندگیو یاد نگرفتیم»، نترس. فقط بخند و فکر کن. و همیشه تو پستها از تگ «دنده عقب با اتو ابزار» استفاده کن، چون اولا این خاطرههاست که هم توی ذهن آدم میمونه و هم روی صفحهی اینترنت، و دوما شانس برنده شدن 40 میلیون رو داری پس یکاری کنین بیاین و این شانسو به من بدین که 40 میلیونو بگیرم چون خیلی دوس دارم تو 40 سالگی اولین جایزه 40 میلیونی مو ببرم و باعث میشه کسی که میخونه، هم بخنده و هم یه لحظه فکر کنه.
قربان شما ، همیشه مراقب پیرمردها و پیر زنای نزدیک مون باشیم .