ویرگول
ورودثبت نام
Roghayeh
Roghayeh
Roghayeh
Roghayeh
خواندن ۱ دقیقه·۱۱ روز پیش

ان گوشه خیالاتم

بادبان‌ها جمع شدند و کشتی از حرکت ایستاد. مسافران خسته، نفسی آسوده کشیدند. همه روی عرشه کشتی جمع شده بودیم. من هم مانند بقیه، سرگردان، نمی‌دانستم کجا آورده شدیم!

تنها چیزی که ما را به وجد و حیرت می‌آورد جزیره‌ای بود با بناهای سر به فلک کشیده و دیوارهای سفید، آن‌قدر سفید که از دور گویِ مرواریدی عظیم، شناور بر روی آب دیده می‌شد. شهر سفید، با این نام خوانده شد. بدون هرگونه غبار و تاریکی.

فاصله‌ی کشتی تا ساحل را هرکدام‌مان به تنهایی در آغوش امواج پیمودیم. شن‌های سفید بین انگشت‌ پاهایمان می‌لغزید و خوش‌آمد می‌گفت.

زمین سبز‌تر از بهار نفس می‌کشید. آفتاب ملایمی داشت، فقط نور بود و زندگی می‌بخشید. مردمان آبی‌پوش و خوش‌رویی با آغوش باز از ما استقبال کردند و بعد مثل پروانه‌‌ها در بین کوچه‌ها پیچ خوردند و محو شدند.

حس می‌کردم، با تمام وجود می‌فهمیدم، اینجا زنده است؛ و از آغوش مادر امن‌تر.

به دور از تاریکی، در تلألو نور، دستمال آبی در دست، بر روی ماسه‌های سفید می‌رقصم. من از اهالی سبک‌بار فنا پذیرم.

𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉

آغوشکشتیبر
۲
۰
Roghayeh
Roghayeh
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید