گیسو
گیسو
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

احساسات

ساعت ۸:۲۵ صبح‌ه. تو کوچه دارم میرم که سوار تاکسی بشم و به ایستگاه مترو برم. یه پراید وسط‌های کوچه تازه پارک کرده و راننده مرد با به سن گذاشته‌ای‌ه. پا به سن گذاشته! فکر کنم از چهل ساله‌گی به بعد رو میگن پا به سن گذاشته، بیشتر که دقت می‌کنم بین من چهل سال‌ه و مرد حدودا پنجاه و پنج سال‌ه فرق زیادی هست. پانزده سال شاید به چشم به هم زدنی بگذره اما هر دقیقه تو این پانزده سال می‌تونه آبستن کلی حادثه باشه. کلی اتفاق تلخ و شیرین. کلی تجربه.

از کنار ماشین رد می‌شم و باز بودن پنجره پشت توجه‌م رو جلب می‌کنه. به خودم می‌گم نکنه فراموش کنه پنجره رو ببنده. گاهی اتفاق میفته که مسافرهایی که تو ماشین عقب می‌شینن پنجره رو پایین می‌دن و موقع پیاده شدن، نمی‌بندن و راننده هم که هزار و یک دغدغه داره موقع پیاده شدن دقت نمی‌کنه و پنجره‌ها باز می‌مونه.

خلاصه که برگشتم عقب و از پنجره‌ای که باز بود به مرد به پا به سن گذاشته گفتم، شیشه عقب بازه. مرد لبخندی مهمونم کرد و گفت مرسی.

شاید زندگی گاهی لبخنده مرد پا به سن گذاشته‌ای باشه.

به کارما و اینکه هر کاری بکنی پاداش خوب یا بدش رو می‌گیری اعتقاد ندارم. به نظرم دنیا جای معامله و فرمول‌بندی نیست، دنیا یه رودخونه‌س که جریان داره و همین که از این لحظه گذشتیم تموم شده و برگشتی نیست. شاید بارها موقعیت‌های مشابه رو تجربه کنیم ولی هیچ دو موقعیتی به لحاظ زمان، مکان و تجربه شباهتی به هم ندارن. به احساس عقیده دارم؛ مثلا حس مفید بودن و حس مهم بودن. اینکه کاری که انجام می‌دیم برای کسی، برای دنیای بهتر و قشنگ‌تر مفید باشه، اینکه کاری که انجام می‌دیم حس مهم بودن رو برای دیگران زنده کنه.

احساسزندگیانسانیتحس
برای نوشتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید