بوی عطر شببو در خانه پیچید و او را به دیشب برد. تمام شب را در کوچه باغهای شهر به قدم زدن گذراند. از دیروز عصر که خبر را شنیده بود، دیگر قرار از دلش رفته بود. بی قراری چون لشکری از دشمن که سرزمینی را به تصرف خود درآورده وجودش را درنوردید. وجودش عادت کرده بود به تاراج شدن. میگویند اولین تعهد عاشق، پذیرش تاراج شدن وجودش است. عشق در قامت اسب تروایی آمده بود وجود عاشق را از آن خود کند.
صبح که بیدار شد گویی در باغی از شببو بیدار شده، هر نفسش لبریز از عطر شببو میشد. سالها بود هیچ گل و گیاهی در خانه نداشت، ولی از صبح هماره عطر شببو به مشامش میرسید گویی در باغی از شببو بیدار شده. به آینه که نگاه کرد پریشانی صورتش، چون پتک ضربهای جاندار به حافظهاش زد و او را به خود آورد، سالها از رفتن ساقی گذشته بود، پس چرا خیال میکرد دیشب اولین شب از رفتن اوست. اصلا دیشب کجا بود. از وقتی ساقی رفت هرزگاهی زمان را گم میکرد. خودش را در آن شب میدید و داغ دلش تازه میشد.
انسان این فراموششدهترین، فراموشکنندهترین، گاهی فقط با نوشتن حیات مییابد. گاه میخواهی تمام درونت را بیرون بریزی، تمام حسها را ولی نه گوش شنوایی پیدا میکنی، نه واژهای برای تعریف و نه قلمی برازنده نوشتن. در خود غرق میشوی، بغض چون سدی مانع جریان رودخانه کلام به دریا شده و بعد از ایامی دریا خشک میشود. خشک شدن دریا یعنی مردن احساس، یعنی خفه خون گرفتن کلام. احساس دریاییست که از آب رودخانهی عشق لبریز میشود.
دیشب یاد ساقی خواب را از او گرفت و بیخوابش کرده بود. جایی خوانده بود وقتی افکار و احساسات ناخوشایند به مغز هجوم میآورند نوشتن از آنها، افکار را دور میکند. یادش آمد دیشب هنگامی که داشت خاطرات او را مینوشت خوابش برده بود و در خواب نیز ساقی را دیده بود. عشق مثل اعتیاد است، معتاد از مخدری به مخدری دیگر برای تسکین پناه میبرد و عاشق از تصویری به خاطرهای، از خاطرهای به عطری، از عطری به مکانی و این دور باطل تکرار و تکرار میشود. گاهی از همه اینها به خواب پناه میبری، زهی خیال باطل، گویی تصویر معشوق را پشت پلکها نقاشی کشیدهاند و به محض بستن پلکها معشوق را روبرویت میبینی.
دیشب با تمام زمانهایی که زمان را گم کرده بود فرق داشت، کودک یتیم بیپناهی شده بود که در یتیمخانهای بابت شیطنت تنبیه شده بود. تنبیه حبس شدن در زیرزمین تاریک و متروک بود. از ترس خود را خیس کرده بود و حالا شرم هم به ترس اضافه شده بود. نیمه شب که از خواب پرید، خیس بود، اشک به پهنای صورتش بالشش را خیس کرده بود.
به خود گفت شاید من درختی بودم که به تبر دل بسته بودم. صدایی در دل به مخالفت برآمد و گفت نه دو درخت بودیم. دو نهال که از سختی روزگار به هم تکیه کرده بودیم، دیر و پر زخم. زخمهایی بی درمان که روی هم تلنبار شده بودند ما را دور کردند.
دم ظهر از خواب بیدار شد. آخر زمستان بود و کسالت زمستان توان بلند شدن از بستر را از او گرفته بود. از پنجره نور آفتاب به داخل اتاق و روی گلدان شیشهای بنفش رنگ روی میز میافتاد. بیرون خانه صدای چهچه چلچلهها که با نزدیک شدن بهار به شهر برگشته بودند نوید رسیدن سال نو را میداد. انعکاس نور آفتاب در گلدان شیشهای بنفش منظره رقص زنی و مردی را که دست در دست دادهاند و در میدان رقصی چرخ میزنند را در ذهن متبادر میکرد و موسیقی رقصشان با چلچله بود.
دیدن میدان رقص ابتدا او را دلتنگ کرد ولی هر چه بیشتر انعکاس نور بنفش روی میز را دید بیشتر به سوی امید سوق داده شد. نور، نور، نور. امید و یاس یا تلخی و شیرینی مثل روزهای آفتابی و ابری هستند. توامان در روزگار میچرخند و خودنمایی میکنند. روزگار هر انسانی گاه آفتابی و گاه ابریست. اما در ابریترین روز، در تاریکترین شب هم نور هست حتی اگر به اندازه دورترین و کوچکترین ستاره باشد. اگر خسوف یا کسوف هم شود باز نور میآید و زندگی را به دنیا میپاشد. امید و یاس رنگ سفید و سیاه در دستان نقاش هستند، نقاش برای کشیدن بهترین نقاشی، برای به هر دو، کنار هم نیاز دارد.
از خانه بیرون زد تا هوایی عوض کند. هوا طراوت بهار را در خود داشت، درختان شروع به سبز شدن کرده بودند. تکه ابرهایی سفید در آسمان پراکنده بودند گویی در آسمان هم خانهتکانی میکردند و پنبهزنی از کوچههای آن گذر کرده بود. بی هدف در کوچهها شروع به گشتن کرد، چون فرفرهای سرگردان که کودکی آن را چرخانده و به حال خود رها کرده و فرفره چارهای جز چرخش ندارد تا با برخورد به مانعی، یا تمام شدن توان از حرکت بایستد. پسرکی دست فروش فرفره را از حرکت باز داشت. حدودا ده ساله بود. به او گفت: عمو فال میخری. سرش را بیاعتنا پایین انداخت و به حرکت ادامه داد.
پسرک گفت: عمو انگار حال تو از اوضاع جیب منم خرابتره بیا یه فال بگیر، این فالای من خاصن، برعکس همه که فال حافظ میدن دست مردم، فال من فال خیامه، بزنی مست میشی غم دنیا و آخرت رو فراموش میکنی. پسرک که دیدی اصرار او فایده ندارد و مرد همچنان به او بیتوجه است. یک برگه فال در دستش گذاشت و گفت: اصلا بیا این عیدی من به تو و در چشم به هم زدنی غیب شد. مرد که دست به جیب برد تا اسکناسی به پسرک بدهد اثری از او ندید، غیب شده بود، گویی دست بردن به جیب مرد بسمالله بود و پسرک جن.
فال را در دست مچاله کرد. هر چه چشم دواند تا سطلی پیدا کند و کاغذ را در آن بیندازد چیزی ندید. کاغذ در درست شروع به حرکت کرد. کمی گشت و به سمت خانه برگشت. کاغذ جزیی از تنش شده بود و کاملا از وجود آن در دستش غافل شده بود. جلوی در خانه وقتی به دنبال کلید میگشت متوجه کاغذ در دستش شد. در را باز کرد، داخل خانه شد، مثل کودکی که بعد از دوری چند ساعته از مادر با دیدنش خودش را به آغوش او پرت میکند، کاناپه را در آغوش کشید. بعد از چند دقیقه همآغوشی، چشمش به فال در دستش و سطل افتاد. فیگور پرتاب سه امتیازی به خود گرفت، سه، دو، یک، پرتاب. توپ به میله خورد و بیرون از سبد افتاد.
بلند شد و به سمت فال رفت. یاد حرف پسرک افتاد، عیدی من به تو. به خود گفت سالهاست که از کسی عیدی نگرفته و حالا هم که گرفته قدرش را نمیداند. فال را برداشت و به سمت کاناپه برگشت. نشست و آن را باز کرد. پسرک راست گفته بود، خیام بود، شاعر مورد علاقهاش. شروع به خواندن کرد:
ساقی گل و سبزه بس طربناک شدهست
دریاب که هفتهی دگر خاک شدهست
می نوش و گلی بچین که تا درنگری
گل خاک شدهست و سبزه خاشاک شدهست