انگار همین دیروز بود. آخر سال بود و آماده میشدیم برای چهارشنبهسوری. معمولا با مامان- بابا و خواهرم به کوچه میرفتیم، یکی آجیل میآورد، یکی آش میپخت، بابا آتش درست میکرد و شروع میکردیم از روی آتش پریدن و خواندن شعر معروف چهارشنبهسوری، چه شعری بود!؟
زردیه من از تو سرخی تو از من.
قدیمیها عقیده داشتند زردی نماد بیماری و سرخی نماد سلامتیست، از آتش میخواستند که بیماریها را به خودش بگیرد و سلامتی را به آنها بدهد.
یادم هست یک سال حدود ده- یازده سال داشتم، از حمام آمده بودم و برای چهارشنبهسوری آماده میشدیم. روی پای بابا نشسته بودم و داشت موهایم را شانه میکرد، پرسیدم، بابا چرا با اینکه سهشنبهس بهش میگن چهارشنبهسوری!؟ اصلا سور یعنی چی؟ بابا شروع کرد با حوصله توضیح دادن و بعد رفتیم چهارشنبه را سور کردیم.
از آن سالها خیلی گذشته، حالا خواهرم فرسنگها روی زمین از من دور شده و مامان- بابا فرسنگها در آسمان. خیلی وقت است که توجهی به معنی کلمهها ندارم، کلمهها از وقتی آنها رفتند معنیشان را از دست دادند. آن موقعها اسفند که شروع میشد، در تقویم آخرین چهارشنبهی سال را پیدا میکردیم و هر صبح که از خواب بیدار میشدیم، روزها را میشمردیم که چند روز مانده تا چهارشنبهسوری. چقدر امشب هوای آن روزها را کردم، تا چند سال هم تنهایی میرفتم و بقیه را نگاه میکردم که آخرین چهارشنبهشان را سور میگیرند، ولی بعدتر دیگر از تنهایی رفتن خسته شدم و دیگر نرفتم.
دیشب خواب مامان را دیدم که میگفت چه زود قولت یادت رفت، در خواب هر چه فکر کردم به یاد نیاوردم که چه قولی داده بودم تا اینکه صبح هنگام صبحانه یادم آمد.
روز آخر، لحظه آخر مامان قول گرفت که خودت را یادت نرود، حتی اگه تنهای تنها بودی خودت را فراموش نکن.
برای همین تصمیم گرفتم که غروب در خانه نمانم و به پارک سر کوچه بروم. در گوشهی دنجی نیمکتی هست که بیشتر اوقات میروم و روی آن مینشینم.
یک نفر روی آن نیمکت نشسته. اوست….
او….