سالهاست در این پارک زندگی میکنم، از زمانی که جوجه بودم و چون یک گوله برف سیاه بودم تا به حال که یک آسمان گوله برف دارم. اگر مانند انسانها شناسنامه داشتم، در محل تولد نوشته میشد؛ پارک. جوجهگیام با بازی روی درختان پارک گذشت. پارک را به چند محله تقسیم کرده بودیم؛ حوض، سینما، محلهی کودکان و محلهی پیرمردها. هر محله را بسته به استفادهی انسانها نامگذاری کرده بودیم، نه اینکه فقط افراد این دستهبندی از پارک استفاده کنند، نه، ولی عمدهی استفاده از پارک تقسیم به این موارد میشد. کسانی که برای دیدن فیلم به سینما میآمدند، پیرمردهایی که روی میزها تخته نرد و شطرنج بازی میکردند، کودکانی که با مادرانشان برای بازی با تاب و سرسره میآمدند و اما حاشیه حوض.
حاشیه حوض. جایی که بیشتر وقت من برای تماشای آدمها آنجا میگذشت. آنجا نیمکت دنجی بود که چون محرابی بود برای رسیدن یا جایی برای دریافت. گوشهی دنج آدمها گوشهی دنج من نیز هست. درختان حوالی نیمکت از بقیه درختان پارک کوتاهتر و پر شاخ و برگتر است. کوتاهی درختان و نزدیکی به زمین سبب میشود که ارتباط نزدیکتری با انسانها داشته باشم و بیشتر سر از زندگیشان در بیاورم. یکی از بزرگترین تفریحاتم نشستن روی این درختان و دیدن انسانهاست.
حوض و نیمکت نزدیکش از این نظر چون محراب بود که گاهی انسانها در اینجا پاکترین اتفاقات را رقم میزدند. شاید بپرسید چه اتفاقاتی!؟ اینجا بهترین مکان برای قرار عاشقانه بود. عشاق این قرارهای عاشقانه گاهی زوج بود و گاه تک. نیمکت گاهی محل وصال بود و گاه محل حسرت. چون آبشاری بود که زمانی که چه یک نفر روی آن نشسته بود چه دو نفر آب آبشار جاری میشد. چشمهی آبشار وجود انسانها بود، البته که بهانه سرازیر شدن آبشار متفاوت بود، از این نظر که زمانی که دو نفر روی نیمکت مینشستند آب بوسههایشان به سمت زمین سرازیر میشد و زمانی که یک نفر نشسته بود اشک حسرت و بغض گلو دلیل وجود آبشار بود.
راستی که کسی سر از کار آدمها در نمیآورند، مثلا امشب نوعی جشن دارند، که به آن چهارشنبهسوری میگویند، راستش بیشتر شبیه به میدان جنگ است تا جشن. مادرم میگفت ما شانس آوردیم که انسانها اعتقاد دارند که هر کسی گوشت ما را بخورد دیوانه میشود و علاقهای به خوردن گوشت زاغها ندارند وگرنه دائم باید نگران شکار شدن توسط آنها باشیم. سر و صدای جشن امشب شبیه این است که میخواهند تمام جنبندهها را شکار کنند یا شاید میخواهند در مسابقه وحشیانهترین صدا برنده باشند. البته کسی که این حوالی زندگی کرده باشد میداند که صداها مربوط به جشن چهارشنبهسوری است. راستی که کسی سر از کار آدمها در نمیآورد.
شب چهارشنبهسوری آدمها در یک چیز مشترکند، در دور هم بودن. در این دورهمی یا از روی آتش میپرند، یا به رقص و آواز میپردازند و یا در جنگ صداها شرکت میکنند، در هر صورت دور هم هستند و تنها نیستند. فکر نمیکنم امشب روی آن نیمکت کسی باشد، باید به محله سینما یا محله پیرمردها بروم. در مسیر رفتن به آنجا از کنار حوض میگذرم و نگاهی هم به نیمکت میاندازم.
نیمکت تنها نیست. یک زن تنها روی نیمکت نشسته. کمی آن طرفتر نیز مردی تنها لب حوض نشسته، دورهمی تنهایان است.
او…
اویی دیگر…