پیراهنش رو پوشید. پیراهنی سفید با گلهای ریز سرخ و آستینهای کوتاه که تا سر شانههایش بود. روی زانوهایش نشسته بود و دامن پیراهن روی زمین پهن شده بود. چین کمر پیراهن دامنهی کوهی در زمستان را به ذهن متبادر میکرد که برف سفید پوشش کرده و نقطه به نقطه کبکها سر در دامانش دارند.
ایستاد و برف دامنه کوه را تکاند و گلهای ریز سرخ دامنش خودنمایی کردن. بوی یاس به فضای اتاق پیچید. گلها لاله بودن ولی برای اینکه خودشون رو روی پیراهن جا بدن کوچیک شده بودن ولی عطر یاس میدادند یا شاید عطر تن زن بود که به عطر یاس شبیه بود.
نگاهش به دامنه کوه افتاد، گلهی آهو یله و آزاد تو کمرگاه کوه جست و خیز و بازی میکردن. قوس کمر امنترین نقطهی هستی بود، به قوس کمر پناه میبردی دست هیچ کسی بهت نمیرسید. آهوان از کمر گاه کوه به سمت قله رمیدند و لحظه به لحظه به قله نزدیکتر شدند. هر چی سر گردوند آهوها رو ندید. تا چشمش به چشم گیسو افتاد، گلهی آهوان درونش بودند و حول دو قرص چشمهی آبی یله داده و استراحت میکردند.
پرسید اسمت چیه!؟ گفتم گیسو، ولی یاس صدام میکنن. پدرم، پسر میخواست، اما من که به دنیا اومدم، شب یلدا بود و چشم و ابرو و موی من به سیاهی و بلندای شب یلدا، پس شدم گیسو. مامان چند روز بعد از تولدم مرد و نتونست بعد از من پسری بیاره، پس یاس صدام کردن. برای همین شب یلدا که میشه از تنم بوی یاس پخش میشه.
نزدیک یلدا که میشه، عروس آسمون لباسی از جنس پنبه سیاه میپوشه و امتداد تور لباسش سفیده که سرتاسر زمین رو میپوشونه. من رو یاد مامان میندازه، بابا میگه تنش همیشه بوی یاس میداد و من این عطر رو از تن اون به ارث بردم، ولی حیف که فقط نزدیک یلدا که میشه این عطر از تنم بلند میشه و غم نبود مامان رو بیشتر از هر زمانی یاد من میاره.
اینها رو گفت و به دامنه کوه دوید. پاییز بود و برگ زرد و نارنجی درختان افرا و نارون تمام دشت را گرفته بود. گلهای پیراهنش پژمرده بود و سر خم کرده بود. دوید و دوید تا همرنگ برگها شد.
طوفان شد و باد زیر برگها میزد و از سمتی به سمت دیگر دشت پروازشون میداد، مثل دستهی کبوتر حرم که تو گرگ و میش غروب گربهای بهشون بزنه و از ترس شکار شدن پرواز کنن و بعد دیگه به خاطر تاریکی حرم رو پیدا نکن و برن و تو آسمون گم بشن.
باد برگها رو برد و یاس زمستون به دامنه کوه دوید.دیگه نه کبکی بود نه آهویی.
اون یلدا هزار سال طول کشید و میگفتن خورشید رفته تو آسمونا دنبال گیسو بگرده. در به در تو آسمونها گشت و گیسو پیدا نشد که نشد. یه شب که از خستگی خوابش برده بود، تو خواب گیسو رو دید که پیراهن سفید گلدارش رو پوشید و غمگین تو دامن کوه نشسته و منتظر گلهی آهوها و کبکهاست. چشمش که به خورشید افتاد دست بلند کرد و برای خورشید دست تکون داد. خورشید که اومد برای گیسو دست بلند کنه از خواب بیدار شد و دید که کل آسمون رو ابر سیاه پوشونده و هزار ساله که اون کوه رو برف گرفته و دیگه هیچ آهو و کبکی اونجا زندگی نمیکنه. صبح که شد به اون کوه رفت و اونجا رو روشن کرد و برفها شروع کردن به آب شدن، انگار برف جن بود و خورشید بسمالله.
خورشید هر روز صبح بیدار میشد و به دامنه کوه سر میزد تا شاید گیسو برگشته باشه و بتونه دوباره ببیندش. یواش یواش برفها شروع کردن به آب شدن، جای پای گیسو روی زمین شروع کرد به شکافتن و این شکاف طرحی از لبخند رو به خودش گرفت.
کار خورشید قبل از رقص تو آسمون شده بود سر زدن به دامنه خندان و بعد شروع به رقصیدن تو آسمون میکرد. دیدن دامنه خندان وضو بود و رقصیدن تو آسمون نماز.
نزدیک بهار بود که خورشید مثل هر روز به دامنه خندان رفته بود که دید بوتهای شروع به جوونه زدن کرده. بوتهی یاس.
با رسیدن بهار بوته بزرگ شده بوده، بوتهای با شاخههای سرخ بلند و غرق در گلهای سفید. عطر گیسو در دامان کوه پیچیده بود و کبکها و آهوان را چون کبوتران جلد به حریم امن خود کشانده و پناه داد.