وقتی تصمیم گرفتم برای پست دوم بنویسم هزاران ایده بلند و کوتاه ، تخصصی و عمومی و ... به ذهنم رسید اما واقعاً قادر به انتخاب نبودم ، باحالتی کلافه داشتم به درودیوار اتاق نگاه میکردم که کتاب صدسال تنهایی گابریل گارسیا مارکز از میان کتابهای کتابخانهام خودنمایی کرد ، من هم با برقی در چشمانم تصمیم گرفتم درباره این کتاب بنویسم :)
اما چیزی که میخواهم بنویسم شبیه به نقدهای حرفهای یا تخصصی یا صحبت کردن درباره جزئیات رئالیسم جادویی یا حتی به آسمان رفتن رمدیوس نیست . من برای آدمهای خاصی نمینویسم ، اآنها برای کسانی است که یا کتاب را خواندهاند یا عزم جزمی برای خواندن آن دارند یا عاشق ادبیات و ترفندهای نویسندگی هستند . اما من فقط میخواهم حس و مفهومی که "من"دریافت کردم ، فارغ از جزئیاتی که ازنظر متخصصان این کتاب را به شاهکار تبدیل میکنند ، بیان کنم . نظر یک خواننده فارسیزبان بعد از خواندن یک داستان بلند که شامل اسامی اسپانیایی است که درک و تلفظ سختی برای او دارند و داستان خانوادهای که اکثر شخصیتهای آن در چندین نسل یک اسم یکسان ( آنهم سخت ) دارند.
اولین بار که اسم مارکز را شنیدم در مدح و ستایش او دریکی از جمعهای کتابخوان بود ، بعدازاین مدح و ستایش کنجکاو شدم و با خودم گفتم چرا نباید کتاب چنین نویسندهای را بخوانم !؟ کتاب صدسال تنهایی را از او انتخاب و شروع به خواندن کردم ، کتابی که نوبل ادبیات را در سال 1982 از آن خود کرده بود . در حین خواندن با تمام مشکلاتی که همه میگویند دستوپنجه نرم کردم اما هر بار که خواندنم متوقف میشد بیصبرانه منتظر نوبت بعدی خواندنم میشدم . برخی وقایع را درک نمیکردم و بعضیاوقات برای فهمیدن مجبور به عقبگرد میشدم اما با تمام اینها کتاب تمام شد و آنچه در من باقی ماند لذت خواندن رمانی پر از هنرمندی و البته حسی ناآشنا در اعماق وجودم بود .
حسی شبیه غم ، ولی نه ، غم نبود . احساس کردم عنوان کتاب را با تکتک سلولهایم لمس کردم . صدسال تنهایی! داستانی که بهطور مبهمی( برای من) شروع شد بعد تشکیل خانوادهای را به تصویر کشید و زندگی این خانواده تا چند نسل بعد . به نظر من تمام افراد این خانواده ، تنها بودند ؛ نه تنهایی به معنای روزمره بلکه تنهایی درونی و هرکدام از آدم های قصه می خواستند تنهاییشان را پر کنند و کل قصه همین بود . رئالیسم جادویی ست ، درست ، وقایع بر اساس علت و معلولی پیش نمی رود ، صحیح ؛ اما وقتی نویسنده علت کل معلول های قصه را برایت به تصویر می کشد ، چه اهمیتی دارد وقایع عقلانی باشد یا نه ، تو آن را می پذیری .
من این تنهایی را در خودم و تمام اطرافیانم ، در تمام اعمالشان ، دغدغههایشان و حتی شادیهایشان دیدهام ، به نظرم کسی هم که حوصله خواندن این شاهکار را نداشته باشد با دقت نظر در زندگی خود و آدمهای دورو برش شاید "هزاران سال تنهایی" را دید.