این روزا واقعا هم از خودم متنفرم و هم عاشق خودمم. اینکه من انقدر بی عرضه بودم که نتونستم خیلی جاها توی خیلی از کارها موفق بشم. اینکه نسبت به جوونهای هم سن و سال خودم یا اونهایی که حتی ازم کوچکترن چقدر تجربه ی کمتری دارم و ازشون توی خیلی از زمینهها پایین ترم اذیتم میکنه. اما وقتی به خودم نگاه میکنم، بدون توجه به دیگران از خودم تشکر میکنم و بهبه و چهچه میگم که چه راه طولانی ای رو تا اینجا اومدم و از چه چاله چوله هایی جون سالم به در بردم. ولی وقتی از دور بهش نگاه میکنم خیلی کار شاقی نکردم و احساس حماقت میکنم. با خودم میگم هر آدم معمولی دیگهای میتونست اون کارها رو بکنه. هر کسی بود مثل من تا اینجا و حتی بیشتر پیش میرفت. از خودم ناراحت میشم که خیلی از کارهایی که میتونستم انجام بدم انجام ندادم و الان توی خیلی از زمینه ها درجهی خاصی ندارم.

با خودم میگم بیخیال گذشته بیا از حال لذت ببریم اما دقیقا وقتی میخوام از حال لذت ببرم ترس و دلهرهای از آینده میاد سراغم. افکاری که میگه شاید الان اوضاع قابل تحمل و حتی راضی کننده باشه اما اگه بخوای همینجوری پیش بری آینده داغونی انتظارت رو میکشه. دلم میخواد کارهایی رو انجام بدم که خودم رو از آینده مطمئن کنم. تضمینی برای آینده بسازم تا جای هیچ ترس و دلهرهای نمونه اما در آخر همش بیمعنی به نظر میرسه.
تو دنیایی که آدما دائم دارن باهم میجنگن به نظرم هیچ چیزی قابل اطمینان نیست. به هر حال وقتی از دورتر بهش نگاه میکنم در آخر همه ی ما آدما قراره روزی از بین بریم و اونموقع حس بیهوده بودن هر چیز بهم دست میده. وقتی به این فکر میکنم که این دنیا و آدماش کم کم دارن به یغما میرن؛ دیر یا زود همه آدما و همه چیز از بین میره, حس میکنم غم و غصه ها و تمام هوسهایی که برای به دست آوردن چیزای مختلف مادی تو دنیا داشتم، اعتبار خودش رو از دست میده. اما اینجوری که بخوام پیش برم حس افسردگی و پوچی تمام وجود من رو تسخیر میکنه؛ پس خودم رو سرگرم میکنم با سرگرمیایی که بهشون علاقه دارم مثل فیلما و آهنگایی که باعث میشه احساسات مختلفی در من به وجود بیاد و تجربه این احساسات برای من لذتبخشه...
ذهنم دائم در حال پرشه... انگار قبلا میدونستم چی میخوام از خودم از زندگی، اما اشتباه میکردم و تازه فهمیدم من واقعا گم شدم.
حتی گاهی حس میکنم قدرت تشخیص درست از غلط رو ندارم چون همیشه ته ذهنم این امکان هست که چیزی از زاویه دید من درست یا غلط باشه. یا بخاطر ناآگاه بودنمه که این فکرو میکنم. در انتها به این میرسم که کی تعیین میکنه چنین چیزی درسته یا غلط؟
هر چی بیشتر به یه چیزایی فکر میکنم بیشتر به هیچ نتیجه ای نمیرسم و بیشتر گم میشم... به همین دلیل بعد از مدتی خسته میشم و ترجیح میدم دوباره غرق شم تو همون روزمرگی همیشه... ولی زندگی همینه... باید ازش لذت ببرم.. از همین روزمرگی ها...
بازم بدون رسیدن به هیچ نتیجه ای فکر کردنو متوقف میکنم...