Roya
Roya
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

بی‌عنوان

نوشته
نوشته


به صفحه لپ‌تاپ زل زده بودم و به این فکر می‌کردم که من حتی یه پاراگراف جالبم نمی‌تونم بنویسم، پس چطور یه زمانی رویای نوشتن یه کتاب خفن داشتم؟ گاهی وقتا آدم تو رویاپردازیاش خیلی شتاب‌زده عمل می‌کنه نه؟ اما وقتی رویاش تو واقعیت عملی نمیشه کمردرد می‌گیره. البته این بخاطر ورزش نکردنه و ربطی به رویا نداره. خب شایدم بخاطر اینه که همش سرش تو گوشیه؟ آخه دختری که حتی دوست‌پسرم نداره و سینگله چرا باید دایم گوشی بگیره دستش؟ ولی خب تو گوشی هزارتا بازی و فیلم هست حتما که نباید با یکی لاو بترکونی...

اما یه وقتایی این بازی کردن و فیلم دیدنت با گوشی علاوه بر کمردرد باعث کسالت میشه. اونقدر که یه بی‌میلی خاصی پیدا می‌کنی نسبت به همه چیز. با خودت فکر می‌کنی آیا من درگیر افسردگی شدم؟ چرا دیگه هیچ‌چیز برام جذابیت نداره؟ در عین‌حال که با این احساسات درگیری باید پنهان‌کاری کنی. نباید دستت برای بقیه رو بشه. چون وقتی آدما بفهمن حالت خوب نیست و افسرده ای به دو دسته تقسیم میشن، اونایی که دوستت دارن و حالشون گرفته میشه و اونایی که دشمنتن و ناراحتی و افسردگیت باعث میشه از خوشحالی تو پوستشون نگنجن. البته هر آدم خنگی می‌دونه که یه آدم افسرده آب از سرش گذشته و نظر و احساسات دیگران براش بی‌ارزشه. البته این ربطی به خنگ یا باهوش بودن نداره و اینا به شخصیت آدما و درجه افسرده بودنشون مربوطه.

بگذریم، بعضی وقتا فکر می‌کنم خیلی اسکلم. بعضی موقع ها ام حس می‌کنم هم ی آدما دیوونه هستن. هر کج‌وکله ای که هر چرت‌وپرتی میگه باور می‌کنن. یه سری آدم مشنگ که حتی از اونا پیروی می‌کنن. ولی واقعا کی تعیین می‌کنه چی درسته و چی غلط؟ صدای تلویزیونم که همیشه تا اتاق میاد و اون تبلیغات مسخره ی پر سر و صدا همش رو مغز منه. البته بازم بهتر از اخبار شبکه 6ه. به هر حال این سلیقه ایه و هر کس یه سلیقه ای داره و تنها چیزی که ازش مطمئنم اینه که سلیقه ی من اصلا با سلیقه خانواده ومخصوصا پدرم یکی نیست.

الان چند دقیقه ای هست که پشت میز نشستم و به نوشتن یه مشت چرت و پرت مشغولم ولی حال ندارم از جام بلند شم و برم سمت یخچال و یه لیوان آب بخورم. خدارو چه دیدی شاید قبل از تموم شدن این متن از تشنگی مردم. دلم می‌خواست بگم از گرسنگی و تشنگی ولی گرسنه نیستم و این واقعا عجیبه. چون 99 درصدمواقع گرسنه ام.

گاهی وقتا خودمو با دیگران مقایسه می‌کنم. با هم سن و سالام. خیلیا خودشون میان سمتم و سعی می‌کنن باهام دوست شن منم روی خوش نشون میدم ولی بعد یه مدت غیبشون میزنه و حس می‌کنم قالم گذاشتن. چقدر بعضی آدما می‌تونن پدرسگ و بی‌وفا باشن که خودشون بیان و وابستت کنن بعد خودشون گورشونو گم کنن و تورو تنها بذارن. حالا باید با یه سری احساسات مزخرف کنار بیای که مسببش یه آدم مودی و عجیبو عوضی بوده.
البته این قانون طبیعته. بعد از هر سلام شیرین یه خداحافظی تلخه... ولی امیدوارم مهد فرش بزنه به کمر این طبیعت... همه ما رو ول کردن این مهد فرش ول نمی‌کنه. دلم می‌خواد یه خودکار و دفتر گوگولی داشته باشم و راجب چیزای قشنگ بنویسم. روحیاتم مثل پریا اخواص تو ویدیوهاش باشه. ولی انقدر این خانواده من درگیر اخبار مربوط به اسراییل و سریالای چرت صدا و سیما هستن که نمیذارن آدم حس خوبی درش بمونه.
این روزا دوباره احساس تنهایی میکنم. احساسات ضد و نقیضی دارم. خودمم نمی‌دونم چمه و چی می‌خوام؟ خیلی وقتا به مرگ فکر می‌کنم؛ درگیر نشخوار فکری می‌شم و افکار منفی همه ی وجودمو تاریک میکنه. بعد با خودم می‌گم خر نباش و به این چیزا فکر نکن چون فایده ای نداره. بعد موس کامپیوترو میگیرم دستمو میام سراغ ویرگول تا اینا رو بنویسم. چون حال نوشتن با خودکار و دفترو نداشتم.

احساس تنهاییافکار منفیصدا سیمانوشتن کتابدلنوشته
یه آدم معمولی بین میلیون ها آدم معمولی دیگه...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید