golgoli
golgoli
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

تو کدام پنجره ای؟

در این پنجره، وکیلی عبوس و بدخلقم که شروع روز کاری خود را در حالی که جرعه جرعه قهوه ی تلخ صبحگاهی ام را می نوشم، از پنجره نگاه می کنم.دادگاه یک ساعت دیگر شروع می شود و گرچه مدارک کافی برای تبرعه ی موکلم را دارم، اندکی اضطراب وجودم را پر کرده است. از ملال روز ها و هیجان زیاد هر پرونده خسته شده ام اما چون پول خوبی در می آورم و این موضوع برای دختر های اطرافم جذاب است به این ملال هر روزه ادامه می دهم.

در این یکی پنجره،زن خانه داری هستم که امروز صبح را با یوگا کنار این سگ بزرگ جثه و همراه همیشگی ام شروع کرده ام. بعد از آن، برگ های گیاه های خانگی را با ظرافت بسیار،غبارگیری کرده ام در حالی که به روز های گذشته و به بازگشت بچه ها و همسرم از سر کار فکر می کنم.صدای موسیقی جاز فضا را پر کرده است.پسر بزرگتر تا به خانه برسد، سروقت سازش می رود و من عصیان نوجوانی اش را در حالی که روی سیم های گیتار برقی، کشیده می شود می شنوم و مشاهده می کنم.

در پنجره ای دیگر، داروساز بازنشسته ای هستم که آخر هفته، خود را برای دیدار نوه هایش در باغ خانوادگی آماده می کند. صدای لطیف و آرام پرنده ها در کنار نسیمی که می وزد،مرا سرحال می آورد و در ذهنم، داستان هایی که قرار است برای دو نوه ام، از شیطنت های پدر و مادرشان تعریف کنم را شاخ و برگ می دهم.

در این تصویر، من از شهر که مدتی پر آشوب و ناآرام بود، با همسرم فرار کرده ام و به خانه ای کنار جنگل پناه آورده ایم.دیشب و دیروز صدای تگرگ و باران های شدید کمی وحشت آور بود اما امروز صبح، تنها مه رقیقی از آن همه پریشانی باقی مانده است.دیدن آهو ها هر روز هنگام طلوع، در حالی که جسورانه نزدیک خانه پرسه می زنند احساس فوق العاده ای است. من و او، به ظاهر منتظریم اوضاع شهر آرام شود و این بیماری عجیب دست از سر شهر و آسمان خراش های بلندش بردارد تا دوباره به زندگی قبلی مان بازگردیم. من به معلمی بچه های 9 ساله و او به معماری ساختمان های هنری. اما حدس می زنم انتظار برای بازگشت به اوضاع قبلی بیهوده باشد. هر دو می دانیم می خواهیم سال های آینده را همینجا کنار هم بگذرانیم.

در این پنجره، من در حالی که به مقاله ای که باید فردا ارائه دهم فکرمی کنم، روی کاناپه کنار گربه ی پشمالویم نشسته ام.دستم برای نوازش به سمت او می رود و نرمی آن را حس می کنم. گربه با انعکاس نوری که رویش افتاده،بازی می کند و سعی می کند نور را در پنجه ی خود بگیرد اما آنقدری تنبل هست که برای این کار هیچ تکانی به خود ندهد. امروز عصر قراری با یار خود در یکی از کافه های آرام شهر دارم. بعد از عصرانه او به خانه ام می آید تا برای ارائه ی فردا با هم تمرین کنیم. و اگر بتوانیم زود تمرین را تمام کنیم، کنار گربه ی پشمالو، شب را با دیدن قسمت بعدی سریال مورد علاقه ی مشترکمان کنار هم بگذرانیم.


برای چند ثانیه ای در هر پنجره، خود را جای صاحب ناشناس خانه و منظره ای گذاشتم که برای بار اول می دیدم. و برای چند ثانیه جای شخصیت هایی که نمیشناسم زندگی کردم و گاهی آنقدر آن ها نزدیک به من بودند که غم ها، ترس ها، تردید ها و هیجان ها و شوق های آنان را در قلب خودم هم احساس کردم.

سر زدن به سایت window-swap که با هر کلیک، یک پنجره از یک گوشه ی دنیا را پیش چشمانت می آورد، هم تمرین خوبی برای خلاقیت در نوشتن بود و هم فرصت مناسبی تا برای چند لحظه از اینجا و اکنون جدا شوم و به اینجا و اکنون دیگری بروم و در مورد آدم هایی که نمی شناسم، رویابافی کنم!

پ.ن: پیشنهاد می کنم تو هم به این سایت سر بزنی و به این سوال ها جواب دهی:کدام پنجره نزدیک ترین تجسم به آنچه در آینده برای خود می خواهی بود؟ در کدام پنجره شادی و نزدیکی را احساس کردی؟ تنهایی های صاحب کدام پنجره را در دریچه ی کوچکی که برایت باز کرده بود، لمس کردی؟ تو کدام پنجره ای؟


زندگیخلاقیتهدفنوشتنپنجره
اینجا تازه واردم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید