راستش خیلی دلم می خواهد این قدر غرغرو نباشم اما نمیشود. دلم می خواهد بلند شوم و کاری بکنم کارستان. دلم می خواهد بلند شوم و همه نیرویم را به کار بگیرم اما مثل این است که اخته شده باشم. میل هست اما امکان به کارگیری تمام و کمال این میل در من در جایی متوقف می شود. اگر روزی غول چراغ جادو را پیدا کنم فقط یک چیز از او می خواهم و آن این که چرا این طوری هستم و چطور می شود از دست این مانع درونی خلاصی پیدا کنم.
یک بی قراری خاصی در وجودم موج می زند، که باعث می شود شروع کنم و همان بی قراری باعث می شود نصفه رها کنم. دلم می خواهد از داستان های ناگفته ام بنویسیم. دلم می خواهد از دایی عباس بنویسم و این که چقدر برای ما قصه می خواند و فیلم و کتاب می گرفت. این که دایی عباس دلش می خواست مثل من برای بچه ها بنویسد اما دایی عباس هم این ژن لعنتی را توی خودش داشت. ژنی که نمی گذارد چیزها به نتیجه ای که باید برسند.
اگر سرنوشت من هم مثل دایی عباس شود چی؟
اگر دنیای من هم بی سرانجام و با همین رنگ های خاکستری که دارد رو به اتمام بگذارد چی؟
نه. نمی دانم. نه. نمی خواهم. من باید جای دایی عباس هم بنویسم. من باید دینم را حداقل به دایی عباس ادا کنم.
دایی عباس زندگی خوبی نکرد. پر از اشتیاق های نصفه و نیمه بود، مثل من و هنوز هیچ کس نمی داند که دایی عباس چطوری مرد. رازی که سه سال است توی سینه ام نگه داشته ام.
آن شب تابستان تولد من بود. آن شب لعنتی تابستان که همه آمده بودند خانه مادر تا برای من تولد بگیرند. برای من، بزرگ ترین نوه، محبوب دایی عباس و فقط دایی عباس نیامده بود. فقط او مانده بود تا توی خانه اش تک و تنها بمیرد.
نمی دانم و می دانم چرا شب تولد من مرد. این همان رازی است که سه سال است در سینه ام مخفی کرده ام و به هیچ احدی نگفته ام. رازی که گاهی خفه ام می کند. به خصوص وقتی که به روز و شب تولدم نزدیک می شوم. سه سال است که روز تولدم به یکی از وحشتناک ترین روزهای زندگی ام تبدیل شده است. روزی که من به دنیا امدم، روزی که دایی عباس مرد.
دایی عباس چند وقتی بود با زنش دعوا داشت. آن شب هم با هم قهر بودند و از بخت بد زنش و مریم دختر ۱۰ ساله اش قهر کرده بودند و آمده بودند خانه مادر شوهر. و من بی خبر از همه جا کیک گرفته بودم و رفته بودم خانه مادر تا تولد بگیرم با همه اهل خانه و نمی دانستم که فردا همه ما باید برویم پزشکی قانونی و سردخانه و قبرستان.
من اینجا می خواستم درباره داستان هایی که ننوشتم بنویسم و حالا دارم از مرگ می نویسم از دایی عباس عزیز از همانی که من را با دنیای هیجان انگیز کارتون ها کتاب ها و خیال پردازی ها اشنا کرد و بعد خودش همه چیز را مثل همه کارهایش نیمه کاره رها کرد،حتی مریم را، دختری را که بیشتر از هر کسی در دنیا می پرستید.
مادر آن شب دلش شور می زد. ما شام خوردیم، رقصیدیم، کیک بردیم و تولد گرفتیم و بعد مادر هی گفت که دلش شور می زند. ساعت یک بود که با یک تاکسی رفتیم خانه دایی عباس. زنگ زدیم و هیچ جوابی نیامد. چراغ روشن بود. مادر پشت در گریه کرد. دلش گواهی داده بود که یک بلایی سر دایی عباس آمده است. من و مادر و زن دایی رفتیم بالا. در را که باز کردیم دایی عباس دراز به دراز کف هال پهن شده بود و دیگر نفس نمی کشید. مادر جیغ کشید، زن دایی هوار کشید. من خشک زده همه چیز را نگاه کردم و هنوز که هنوز باور نمی کنم ادمی این چنین زنده سه سال است که دیگر نفس نمی کشد.
صبح آن شب دیگر همه خانه دایی بودند، ضجه و شیون می کردند و بعد آمبولانس آمد و جسد بی جان دایی را برد، همین یک دایی بود و ما. همین یک پسر بود و مادر. همین یک پدر بود و مریم و حالا همه آن روزها و ساعت ها هنوز جلوی چشمانم رژه می رود. سه سال است. سه سال که همه ایست قلبی را علت مرگ دایی می دانند و سه سال است که من می دانم دایی را چیز دیگری کشت.
آن شب و آن روزها گذشتند. سخت گذشت، تکان دهنده و وحشتناک. گریه های مادر و زن دایی و مریم و مرثیه هایی که می خوانند همه همچنان در ذهن و قلبم حضور دارند و من وارث راز مرگ دایی عباس بی هیچ گریه ای و مرثیه ای می نشینم و به لحظه های از دست رفته فکر می کنم. به زندگی هایی که به سرانجام نمی رسند به رازها و داستان هایی که من وارث آن ها هستم و همه خاطرات و لحظه های نابی که یک ناموفق دیگر برای من و بقیه خواهرزاده هایی که دوستشان داشت، برای زن ها و تک دختری که دوستشان داشت، باقی گذاشت.
می خواستم از آلیس در سرزمین عجایب بنویسم. می خواستم از داستان و دنیای شیرین خیال بنویسم اما حالا نقب زده ام به گنج ها و زخم های درون سینه ام، به واقعیت که حضورش سنگین و تلخ است. کدام را روایت کنم؟ از واقعیت به رویا و از رویا به واقعیت پناه می برم. آیا می توانم هیچ کدامشان را روایت کنم؟