من تو را به زندگی ام دعوت کردم سال ها پیش، آمدی مثل همان دو جمله ای که در خاطراتم امروز خواندم ، تو بخشی ازین قصه هستی که من رقم زدم ، اما انتهایش را نه تو میدانی و نه من..
من به خیالم در میانه ی راه هستیم آنجاییکه روزی تمام عاشقان قدیم و جدید عبور کردند، اما در هیچ کجای قصه شان ثبت نشده، این صعبالعبور بودن راه ، جدایی ها، تنهایی ها، خشم ها، واقعی و نه چندان دلچسب است که بر احوال دل های عاشق خوش بیاید،پس نه گفته میشود و ( اگر هم گفته شود) نه شنیده.
اما من میگویم، ازین رنج و سختی که بر من وارد شده ، ازین درد که اگر نصف نشود بر دوش دیگری سنگینی اش بی تابی دارد. جان کاه که میگویند همین است، شب و روز را نفهمی، خودت را ندانی ، جهانت را نبینی ، به جز همان یک نفر که سرخوشانه با قلبی مطمئن و آسوده ، زندگی را شیرین سر میکند.