عمه مهرانگیز خیلی مهربون بود. غایت مهربونی و سخاوت توی ذهن من همیشه عمهمهری بود. بلد بود پای درددل همه بشینه و براشون غصه بخوره. شاید برای همین هم آخر داستان یه ویروس عالم گیر عمه مهری رو از این دنیا بُرد. چون برای همه یه جایی توی دلش داشت. عمه مهری انگار به همه وصل بود. حواسش به همه بود. به حال و روز زندگی همهی خواهربرادرا و بچههای خواهر برادرا.. حتی مزاج کل فامیل رو میشناخت. میدونست کی گوجه سبز دوست داره کی انار، کی ترشی دوست داره کی شیرینی.
اهالی شهرآرا خیلی خوب میشناختنش چون از اولین ساکنین آپارتمانهای آجری منتهی به پاتریس لومومبا بود خودش و آقای علوی همسر خوشتیپش بعد از بازنشستگی هر روز عصر میرفتن پارک شهرآرا و با اهالی محل تا تاریکی شب مینشستن به حرف و درددل کنار فوارهها. این سالهای آخر هم که خانهی سالمندان بود همون کسبهی محل، شیرینی فروش و میوهفروش بهش سر میزدن. انگار خانوادهش بودن.
وقتی ما بچه بودیم عمه مهری چند برابر عمهها و عموهای دیگه به ما عیدی میداد. عمهمهری بچهای نداشت برای همین هر چیزی که بلد بود رو به ماها یاد میداد مثل اینکه سینی چایی رو موقع تعارف کردن تا کجا پایین بیاریم، میوهها رو توی بشقاب مهمون چطوری بچینیم. وقتی میریم مهمونی کجای اتاق بشینیم و چطوری حالو احوال کنیم. البته هیچکدوم از ما به باادبی خود عمهمهری نشدیم. ادبی که توی طرز نشستنش و حرف زدن و روی هم گذاشتن دستهاش و شلوارهای اتوکرده و روسریهای حریرش هم نمایان بود. مهرانگیز خانم نفیسی یه مبادی آداب واقعی بود، یه مدل کامل از زندگی کردن، ساده و بیادعا و وفادار به قوانین انسانی خودش همراه با تواضعی که توی یه لبخند و اخم دائمی روی صورتش نشسته بود.
این طراحی رو از روی عکس آخرش توی حیاط خانهی سالمندان کشیدم که عمه روحانگیز گرفته بود. مثل توی پارک شهرآرا که گربهها و گنجشکها نزدیکش مینشستن و احتمالا عمه مهری پای درددل و غم و غصههای اونا هم ساعتها نشسته.
تو خیلی قشنگ بودی عمه. بعد از تو هر آدم مهربونی رو که ببینم انگار یه ذره از تورو دیدم.
گلرخ مرداد داغ تهران