دو سه شب اول بستری مادر ، سطح هوشیاری اینطوری بود که بعضی وقتها چند کلمه حرف میزد بیشتر با برادرم. یکبار هم پسرداییم رفته بود و مامان گفته بود کیه و شناخته بود. شب سوم یا چهارم بود که مامان رو بردن مراقبت های ویژه. مامان هوشیار نبود دیگه. میدیدمش باورم نمیشد که این مامان من باشه. روزی چقدر سرحال، زیبا ،پر از امید و شوق زندگی و حالا لاغر بی جون روی تخت بیمارستان. من امیدوار بودم باهاش حرف میزدم میگفتم باید بیای خونه باید برگردی خونه. اکثر تایم با حراست های پایین دعوا داشتم نمیذاشتن برم بالا . امان از اون چند روز و حسرت های مونده. اینکه فامیل میگفتن بهتر شده و میرفتم اونجا میدیدم نه. اینکه نمیذاشتن من زیاد بمونم پیش مامان. بیشتر پدر و برادر اونجا بودن. هیچوقت تو اون چند روز حتی یکبار به مرگ فکر نکردم. در بدترین حالت میگفتم مامان همینطوری میمونه و میبریمش خونه. خودم ازش مراقبت میکنم. تا هرچقدر لازم باشه. روز ششم با برادرم رفتیم خونه. خونه سرد و بی روح بدون مادر. همه جا کثیف بود.دوتایی جمع کردیم خونه رو تمیز کردیم . من به خیال اینکه مامان میاد و بدش میاد خونه ش تمیز نباشه. اون شب رو خونه خودمون گذروندیم. فرداش طرفای ظهر از بیمارستان زنگ زدن. گفتن حال مریضتون خوب نیست. برادر گفت که این اصلا حرف خوبی نیست. احتمالا مامان رفته. و من باز باورم نمیشد. تا خودم نمیدیدم باور نمیکردم. رسیدیم بیمارستان. خیلی از فامیل و دوستهامون اومده بودن.۷ روز فقط. ۷ روز از حال بد مامان گذشت و
مامان مرده بود.
مامان عزیز قشنگم دیگه نفس نمیکشید. رفتم که ببینمش انگار قلبمو سوراخ میکردن. دستگاه ها ازش جدا شده بود. دستش رو گرفتم و بغض چند روزه ترکید. ترکید و بند نمیومد و نمیدونستم حالا تو ۲۰ سالگی بدون این عزیز از دست رفته م باید چیکار کنم. مادر رفت و ما تنها تر از قبل موندیم که زندگی کنیم. زندگی جدیدی رو باید بدون مادر شروع میکردیم که حتی شروعش برای ما سخت بود. هیچوقت من انگیزه اون رو برای زندگی نداشتم. هیچوقت اونقد امیدوار نبودم. و حالا بدون انگیزه و امید مامان انگار تنها وسط بیابون ناامیدی وایساده بودم و هیچی نبود جز تاریکی