علاقه من به نوشتن از دبستان بود
اونموقع عاشق نوشتن و خوندن بودم و به زور درس میخوندم پنجم دبستان خاطرات مینوشتم و سعی میکردم هرروز هم بنویسم
دعوای منو مامان سر کتاب های تن تن بود و نمیذاشت بخونم میگفت خطش ریزه چشمات اذیت میشه و من با لجاجت ادامه میدادم به بارها خوندن و ورق زدن کتاب های مصور
یبار پنجم دبستان کتاب ماتیلدای رولد دال رو لای کتاب هدیه های آسمان گذاشتم و داشتم اون رو هم برای چندمین بار میخوندم که پدرم فهمید
فهمید و خیلی عصبانی شد که چرا من درس نمیخونم مخصوصا اینکه تمرین های کتاب ریاضی مبتکران رو هم که برای آزمون تیزهوشان بود حل نکرده بودم. پدر عصبانی بود و تمام کتابهای منو جمع کرد. من تو بهت و حیرت مونده بودم و حتی نمیتونستم گریه کنم دلم برای ماتیلدا رامونا نیکولا کوچولو و تن تن و کلی قصه های دیگه تنگ میشد ..
اون سال گذشت و من وارد راهنمایی شدم اوج بلوغ بودیم و دوران خوندن کتاب های طولانی عاشقانه. هم نسل های من خوب میدونن م مودب پور چجوری مینوشت و اگه کسی رمان های طولانی و شبیه به همش رو نميخوند از مرحله کلی عقب بود .
خاطرات نوشتنم کمتر شده بود
دبیرستان سر زنگ معلم هایی که دوسشون نداشتم دارن شان میخوندم و غرق بودم تو داستان های اشباح و خون آشام ها. چه لذتی داشت! تمام یکساعت و نیم محو کتاب زیر میز بودم و همزمان حواسم به معلم بود که نیاد ببینه...
آخرین سالی که پراکنده خاطرات نوشتم سوم دبیرستان بود و بعد اون اتفاقات قشنگ نبود توی زندگیم که بنویسم
الان بعد سالها دوست دارم دوباره بنویسم و بیشتر بخونم و خودمو درگیر دنیای بزرگ کتابها کنم. بین منو کتاب ها خیلی فاصله افتاده بخاطر وقتی که توی اینستاگرام و تلگرام هدر میره یا حوصله نداشتنم یا چیز های دیگه
الان تو ۲۴ سالگیم وقت آشتی دوباره ست :)