طالبان دوباره در افغانستان پرچم برافراشته و با چهره بدوی و چرکآلود خود لرزه بر نگاه زنان جوان و اندام بکر دخترکان انداخته است.
این عاریترین چهره از ترس و استیصال است که زنانی در قرن بیست و یک با آن رو به رو میشوند.
تا بوده در این گوشه نیمه شرقی دنیا، خشم و خشونت و قلدری، قلمرویی راحتتر از تنانگی زنان را سراغ نگرفته است.
اینجا هنوز و انگار تا همیشه، زن جنس دوم خواهد بود.
هشت سالم بود که هفته ای یک شب، پهلوی چپ مادرجان میخوابیدم و او قصه پادشاهی را میگفت که هفت پسر داشت و تولد دختر را شوم و بدشگون میدانست. همسر پادشاه دختری به دنیا میآورد. برادرانش پنهان از پدر او را به روستایی دور میبردند و خون یک پرنده را در ازای خبر تولد دختر و کشتن او، به پدر می دادند. دختر قد میکشید و جوانه های بلوغش که ثمر می رسید، بخت بد یار میشد و در میانه راه برگشت از جنگی، شاه بابا را شیفته خود می کرد.
برادرها به روشنگری و میانجیگری می آمدند. اما پدر، طمع از دختر برنمی داشت. خواهر و برادرها، برای رهایی دست به آسمان میشدند و آنوقت پدر با بته گلی سرخ و هفت درخت سپیدار که گرداگردش را برای پاسداری گرفته بودند، روبه رو میشد. برایم سوال بود که چرا از یک گل سرخ با آن همه تیغ و خار، چرا و چطور باید، هفت درخت مهربان سپیدار محافظت میکردند.
هشت سال بعد، در یکی از همان مدرسه ها که حق پوشیدن کاپشن یا جوراب رنگی نداشتیم، خانم بینش از حکم غسل و وضو میگفت. نمیدانم چطور رسیدبه مرگهای حلال و حرام، و بعد خیلی راحت و آسوده، انگار نه انگار که جان، پیش چند دختر نوجوان مختصر ارزشی دارد، گفت:"تنها یک جا هست که زن از نظر شرعی مجاز به خودکشی ست. جایی که کسی قصد تجاوز و دست درازی دارد". بعد تا پایان کلاس مثال های پرشمار بود از تاریخ و افتخار به زنان شریف و پاکدامنی که در هجوم دشمن دست به خودکشی های جمعی زدند.
هشت سال بعد، سر کلاس مثنوی رسیدیم به خوشه_پروین و هفت خواهری که برای رهایی از دست اوریون(جبار) شکارچی هوسباز، کبوترانه به آسمان پرکشیدند.
اینجا، کاری به خوب یا بد بودن این نگاه جنسیت زده تاریخی و اساطیری، درباره حفظ شرافت یا باکرگی ندارم؛ پسند من چشم اندازی ست که فارغ از زن یا مرد بودن، انسانها را می رساند به نقطه رهاشدگی. رهیدن از بند خود بودن و ناگزیر، برتر شدن و بالاتر پریدن.
نه اینکه گل_سرخ، درخت سپیدار، کبوتر، یا ستاره شدن، برتری ویژه ای نسبت به انسان ماندن و در عوض پایمال شدن، داشته باشد، نه!..
اینکه آنقدر بزرگ و وارسته شده باشی که ببری از هرچه رنگ تعلق است، رشک برانگیز و حسرت افزاست. حافظ از همین چشم انداز میگوید:
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود // زهرچه رنگ تعلق پذید آزاد است
این روزها که معنای بیرونی آزادی رسما به سخره گرفته میشه، نیاز دارم که به رهایی فکر کنم.
پایان پیام
نویسنده: آرزو قدوسی