در سرزمینی دور، مردی زندگی میکرد که آرزو داشت دنیایش را دگرگون کند. او سالها در جستوجوی راهی برای تغییر بود، اما هر چه بیشتر میگشت، کمتر راه حلی مییافت. روزها و شبها را به کار و تلاش گذراند، اما هیچ کاری او را راضی نمیکرد. احساس میکرد در چرخهای بیپایان گیر افتاده است.
یک روز، تصمیم گرفت به کویر برود، جایی که سکوت و آرامش بی پایانش شاید پاسخی برای پرسشهای بی پایانش باشد. در میان شنزارهای بیکران، ناگهان چیزی توجهش را جلب کرد: خاشاکی کوچک که از دور به سمت او میآمد. اما این خاشاک عادی نبود؛ با هر حرکتش، نور میتابید و گویی آتش درونش شعله میکشید. مرد ابتدا ترسید، اما کنجکاوی و جسارتش او را در جای خود نگه داشت.
خاشاک به او نزدیکتر شد و حالا دیگر به کوهی آتشین میمانست که در فاصلهای کمتر از یک قدم از او قرار داشت. مرد، که به بیتفاوتی و تسلیم رسیده بود، فکر کرد مرگش فرا رسیده است. اما در آن لحظه، خاشاک به سخن درآمد و صدایی آرام و پر از حکمت از آن برخاست: «چه میخواهی، فرزند؟»
مرد، که هنوز در شوک بود، پاسخ داد: «راه را نمیدانم... مقصد را هم گم کردهام.»
خاشاک آتشین خندهای کرد و گفت: «چه کسی به تو گفت که با پاهایی از گل و خشت میتوانی به مقصد برسی؟ معلمانت راه را به درستی به تو نیاموختهاند. تو برای رفتن نیازی به پاهای زمینی نداری. تو شاید با دو پا به دنیا آمدهای، اما برای رسیدن به مقصدی که برایش آفریده شدهای، هرگز نیازی به این پاها نخواهی داشت.»
مرد، که هنوز در حیرت بود، پرسید: «پس چگونه باید بروم؟»
خاشاک پاسخ داد: «تو برای رفتن نیازی به پا نداری. تنها باید از قید و بندهای فکریات رها شوی و به ندای درونت گوش بسپاری. تو محدود به جسمت نیستی؛ تو فراتر از این دنیای خاکیای. بگذار ترس را کنار بگذاری و به ندایی که تو را فرا میخواند، پاسخ دهی.»
در آن لحظه، مرد احساس کرد گویی بار سنگینی از دوشش برداشته شده است. او فهمید که تمام این سالها، خود را در چارچوبهای محدود فکری زندانی کرده بود. حالا دیگر میدانست که برای دگرگون کردن دنیایش، باید از درون خود شروع کند و به ندای حقیقت وجودیاش گوش دهد.
خاشاک، که نورش کمکم محو میشد، آخرین جملهاش را گفت: «تو برای رفتن نیازی به پا نداری. تنها باید بخواهی و باور داشته باشی.»
و مرد، که حالا دیگر ترسی در دل نداشت، به سفر درونی خود ادامه داد، با این دانایی که راه واقعی، فراتر از پاهای زمینیاش است.