نامه ای به گم گشتگی:
وقتی ترسیده و گم قدم میزنم، چشم های بازم چیزی نمیبیند.
فقط میبینم که زیر سمِّ افکار در سرم له میشوم
برای اینکه حداقل با وزن و ریتم نابود شوم، گوش هایم را از موسیقی پر میکنم
گمان میکنم سریع تر از حالت معمول راه میروم، گویی میدوم...
مدت مدیدی زندگی و خاطره را باید در چند کلمه خلاصه کنم ولی ناتوانم و بی چاره
به این فکر میکنم که در این حال هر کسی در فیلم نامه چی کسی بازی میکند؟ حالا که من بی نقشم و در فرار
به زمانی برمیگردم که بر پای مادرم دراز میکشیدم، سر کوچک و خالی ام را میبوسید و همه چیز به غایت بهتر میشد
لحظه ای موسیقی را از جانم میگیرم، گم گشته در میان رهگذران میپرسم: فریاد درد هایم را در صوت کمانچه شکسته ای نشنیده اید؟
سیگاری روشن میکنم، لب هایم به تلخی و مغزم به نعشگی و ریه ام به چرک آلوده میشود
همه از نبود لبی که بزداید نبودنم را