گنجشک
گنجشک
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

گس

پنجره من
پنجره من

چند وقتی میشه دست به قلم نبردم، برای یه نویسنده ننوشتن حکم مرگ رو داره. این چند وقت اینقدر اتفاقات زیاد و پشت هم افتادن که فرصت نمیکردم برای دفترم روایتشون کنم از ارشد و درس ها و مقالات سنگین بگیر تا زندگی تنها و مهاجرت به یه شهر دیگه...
همه چی خیلی سریع داره جلو میره و من مات و مبهوت و گیج مثل یه نفری که از روستا پا شده اومده ترمینال آزادی.
تنهایی برام خیلی مفهوم بیشتری پیدا کرده. میدونی؟!! راستش این تنهایی همیشه بوده ولی توی سایه دوست و رفیقا قایم میشده. لای نصیحت های مامان بابا میلولیده و توی خیابونای شهر قبلیم لم داده بوده ولی الان فقط من و اونیم، لخت لخت، زل زدیم تو چشای هم و نمیدونیم کی بلاخره از رو میره.

راستش تا قبل اتفاق افتادنش خیلی جذاب بود همه چی ولی الان فقط گیجی و افسردگی داره دور سرم میچرخه و جنازه ای که هستم رو بیشتر و بیشتر لگد میزنه.
راستش دلم میخواست دوباره عاشق میبودم و کسی رو میداشتم که بهش تکیه کنم. شاید باورت نشه ولی فقط یه آغوش، یه بوسه میتونه کل معادلات جهان هستی رو بهم بریزه...

همه این سختی ها رو با خودم به کدوم هدف میبرم؟ کجا دوباره قرار خودم رو پیدا کنم؟ تابلوی رضایت فلشش به کدوم وره؟ مسئولیت پشت مسئولیت و مزه گس بزرگ شدن و استقلال...
امیدوارم عاقبت به سرمستی برسم نه به تهوعی بدتر از اونچه که سارتر بهش اشاره کرد...

تنهاییگیجاستقلال
بیوگرافی من تو 200 تا کاراکتر جا نمیشه باید بشینیم یه چایی برات بریزم درست حسابی حرف بزنیم تا بفهمی کیم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید