هرکسی باید از یکجایی شروع کند. شروع سرآغاز نیست. هرکسی هزاربار زمین میخورد، و باید از یکجایی شروع کند. حالا که اینجایم و این حرف را میزنم، خودم قرار است شروع کنم. یک تحول گسترده و خستهکننده. باید تنهایی تا انتهای این مسیر بروم و حتمن باید به مقصد برسم. عجیب است که میگویم «حتمن». عجیب است که در این تاریکی من چشمهایم را بستهام و مقصد را تصور کردهام. شاید هم مسخره است. من که حتی میتوانم عصر امروز را نبینم. من که شاید در این سیاهچالْ فردایم نابودِ جهالت امروز شود. من که...
عجیب، مسخره، ناممکن، یا هر چیز دیگری که باشد، من مجبورم شروع کنم.
هرکس "باید" از یکجایی شروع میکند.