ویرگول
ورودثبت نام
گراما
گراما
خواندن ۵ دقیقه·۶ سال پیش

نامه های زمستان - دوشنبه ۱۷ دی

شارژرم خراب بود دیگه، منم خاموشش کردم و گذاشتم تو کیفم و خوابیدم و صبح هم وقتی پاشدم دیگه نبود که ساعتش رو نگاه کنم و خاموش کنم و دوباره بخوابم که بابا بیاد به زور ساعت ۱۰ بلندم کنه. صبح وقتی پاشدم هوا روشن بود. کاش نبود. با رفتنت دیگه نماز صبحم هم قضا شد تا الان و این جزو همون چیزایی که دوست دارم براش گریه کنم. همون شیرینی هایی که نیستن دلم میخواد براشون گریه کنم اما اشکی نیست. من سیاه شدم. خیلی سیاه. دلم برای صبح هایی که بلند میشدم و توی سکوت خونه درس میخوندم و صدای پیام تو سکوت رو میشکست تنگ شده. برای روزایی که همه میگفتن چقدر آروم و مهربون شدی. چقدر عوض شدی. چقدر بهتر شدی. چقدر خوشتیپ شدی. بگذریم

ساعت ۱۰ بابا بلندم کرد. دستش رو آورد و بلندم کرد. خیلی دوست دارم این کارو. نمیگم خودم پامیشم. دستش رو میگیرم و بلند میشم. آخر سر ساعت ۱۱ از خونه بیرون رفتم و بابا مثل همیشه سرسنگین بود که چرا دیر میری و چرا درس نمیخونی. حق داره. نشستم توی قطار و از توی کیفم کتاب مسئله ی حجاب شهید مطهری رو درآوردم و شروع کردم به خوندن. اگه گوشیم درست بود عمرا سراغش میرفتم. با اینکه ماه هاست توی کیفمه. مثل تمام چیزای دیگه که جزوی از کیفم هستن. از وقتی دیدمت تا الان به مرور تمام عقاید و علایقم زیر سوال رفته و من باید دنبال سنجش اون ها باشم. این کتاب هم جزوی از اونه. اونقدر از تفکراتم فاصله گرفتم که وقتی از بیرون به اون کتاب نگاه میکنم یکم حرفاش برام قابل پذیرش نیست. باید چندین بار بخونمش شاید چیزی گیرم اومد. شایدم باید باز نگاه کنم و باز فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم. طوفان بدیه گیر کردن توی فکر.

جام راحت بود، تا حسن آباد نشستم و بعد پیاده شدم. عینکمو که نزده بوپدم ایستگاه تار بود. یاد روزی افتادم که با نوید قرار داشتم و با چشمای تار دیدمش که اونور سکو ایستاده. این دومین باری بود که حسن آباد بهم میگه چشم هام ضعیفن. یادته اینجا رو؟ من خوب یادمه. رفتم و رفتم تا علاءالدین و مغازه ای که از سال ۹۲ ازش لوازم گوشی میگیرم. اما بهش نگفتم من مشتریشم. شاید فکر میکرد تخفیف میخوام. حتی وقتی که حساب کردم فقط خداحافظی کردم. دوتا برادرن و دوتا مغازه دارن تو دو جای زیر زمین علاءالدین. بهم گفت جنس خوب ندارم. گفت تولید نمیشه دیگه. گفتم بیار من لازم دارم. و خیلی ناراحت شدم. خیلی ناراحت شدم که مجبورم صفحه ی روشن آیفون مدل ۲۰۱۱ام رو نبینم فقط به خاطر اینکه دنیای بی وفا و سرمایه داری امروز اون رو فراموش کرده. وقتی رفته بود کابل رو بیاره برادرش از بیرون مراقب بود چیزی کش نرم. جوری رفتار میکرد که انگار من نمیدونم مراقب منه. ولی من میدونستم. موهاش سفید شده. بالاخره بعد ۵ سال خیلی چیزا عوض میشه. کابل رو گرفتم. راست میگفت جنسش خوب نیست. ولی من مجبور بودم. بهش گفتم دوماه هم کار کنه من راضیم. بباید یه گوشی جدید بگیرم. چیزی نگفت. روشن شد. از اعماق دلم شاد شدم. اما ازش میترسیدم. گذاشتمش تو جیبم و به سمت چارسو رفتم تا ببینم قراره مثلا دوماه دیگه چی توی جیبم باشه.

بی پولی هم خوب چیزیه. آدم خوب بودن هم خوب چیزیه. اگه نبودن الان این گوشی توی جیبم نبود. به جاش همون غول شکسته صفحه رو داشتم و زندگیمو میکردم. رفتم هوآوی. خودمو توی دوربیناشون دیدم. یه پسر با موهای کوتاه و مرتب و صورت اصلاح شده. خیلیم تر وتمیز و زیبا با عینک بدون فریم گرد که فرم لب هاش کلی حرف داشت برای گفتن، ولی چیزی نمیگفت. اونی هم که میخواستم رو نداشتن. یه زمانی اینجا نمایندگی سونی بود و باهم هم اومده بودیم و عکس هم گرفتیم. توی همین ماه. ولی نه همین سال

رفتم سونی. سونی مرده. خیلی وقته مرده. میخواستم گریه کنم. رفتم سامسونگ. اگه پول داشتم حتما یه سامسونگ میگرفتم. اونا خیلی تلاش کردن برای خوب شدن. با اینکه من ازشون متنفرم اما خب.. اونا خیلی خوبن و من دلیل منطقی ای برای رد اون ها ندارم. این یکی از همون عقایدیه که زیر سوال رفته و من هم ردش کردم که فکرم رو بیخودی مشغول نکنه.

رفتم اپل تا با آخرین محصولش کار کنم. روش رمز گذاشته بودن. اما من چیزی که میخواستم رو فهمیدم. خودم رو توی دوربینش دیدم. زیباتر از بقیه بود. فوق العاده بود. اما از عقاید جابز فاصله داشت. خیلی فاصله داشت. از خودم متنفر شدم. از اپل متنفر شدم با اینکه صدایی هنوز میگفت این همون چیزیه که دوست داری. این همون کماله. درست میگفت. ولی خیلی گرونن. من دوست ندارم چیزی داشته باشم که دیگران خوابش رو میبینن. دوست ندارم مرسدس بنز سوار بشم. دوست ندارم بی ام و داشته باشم. با اینکه هرر وقت یکیشون رو توی خیابون میبینم دلم برای داشتنش پر میکشه. از دنیایی خداحافظی کردم و از چارسو بیرون اومدم که صاحب تفکرش مدت هاست مرده. گوشیمو دراوردم و از پل حافظ عکس گرفتم. من هنوز دوستش دارم

از کنار تالار وحدت که رد میشدم باز از خیابون روبه روش عکس گرفتم. شارژش حتی کم هم نمیشد ولی میترسیدم خاموش شه باز. میترسیدم ازش. دم دانشگاه یادم افتاد که گوشیم روشن شده. پیام دادم که دیشب عکس هارو ایمیل کردم.

درهم بودم. مثل روز های قبل از ۱۸ سالگی در هم بودم و جدی. ازینکه اینقدر راحت همه چیز از دست میره و برمیگرده شاکی بودم. این جور وقتا به همه چیز بی اعتماد میشم. منو با زور برد سلف که باهم غذا بخوریم. بعدشم دانشکده. نشستم و باز دنبال قیمت گوشی رفتم. با هزار احترام گوشیمو زدم به شارژ که خراب نشه باز. شهریار اومد باز هم ازون بحثای چرت در باب گوشی کردیم. برای ۴:۴۵ آلارم گذاشتم و معادلات خوندم. درباره ی یه دفترچه خاطرات نرم افزاری با سامی حرف زدم و رفتم سرکار. تو خودم بودم. تو خودم بودم.

قرار بود چسب کاغذی هم بگیرم. اصرار کردم که خودم بگیرم و خودش نگیره. با اینکه میتونه هر وقت میاد خودش بره سمت داروخونه و بگیره. شاید نمیخوام بره. اگه بدونی برای نرفتنش چه کارا که نمیکنم. اما میره مطمئنم. میخوام گریه کنم. کاش بره و دنیارو بگرده تا هرگز آرزوی پرواز به دلش نمونه. و کاش دوباره ببینمش. کاش برگرده

رفتم و نشستم پای کد زدن. دستم خیلی کنده. دارم تلاشمو میکنم.

امشب خیلی آهنگای قدیمو گوش دادم. و آروم بودم مثل ۱۷ دی. یادم اومد که چقدر مهربونی و کلی شرمنده شدم از بداخلاقی هام. با تقد هم کلی دعوا کردم و کوبیدمش. دیکه این کارو نمیکنم. کمکش میکنم.

با دستخطی که میدونی چقدر داغون بود قسمتی از اون کتاب رو برات نوشتم. اما این اول اون فصل نبود. اولش با این جمله شروع شد:

آدم به سختی قبول میکنه که اشتباه کرده،‌ مخصوصا وقتی اون اشتباه رو خیلی وقت پیش انجام داده باشه.

و بعدش از دوست داشتن گفته بود که چطور زیرکانه تمام وجود آدم رو میگیره.

نامه های زمستانیاحق
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید