از کی دقیقا؟ آهان وقتی چهار سالم بود و روزهای هفتهرو میشمردم تا به جمعه برسم و بریم دریا، دقیقا از همون موقعها فهمیدم بین من و دریا یه چیز جادویی وجود داره که هر کسی نمیتونه درکش کنه.
بزرگتر شدم و دیدم مورد علاقهترین تفریحی که دارم اینه که بشینم از بیبیسی و نتفلیکس مستند زیر آب ببینم و دریارو تماشا کنم از اونجا. ماهیهارو نگاه کنم و اسمای عجیب غریبشونو یاد بگیرم. خودمو تصور کنم که کنارشون شنا میکنم و باهاشون دوست میشم و بهشون غذا میدم. دیدم رنگ مورد علاقهم آبیه. دیدم ساعتها میتونم کنار دریا بشینم و از سکوتش لذت ببرم. دیدم همهی اولینهای زندگیم کنار دریا بوده. اولین بوسه. اولین عشق بچگی. اولین باری که سیگار کشیدم. اولین باری که حس کردم از ته دلم خوشحالم.
بیست سالم شد و تنها چیزی که یادمه آرزوی همیشگی من واسه غواصی بوده. آرزوی لمس یه سفرهماهی و دیدن یه کوسه نهنگ از نزدیک و شنا کردن باهاشون و هیچی اندازه دنیای زیر اب جذبم نمیکرد.
به جایی رسیدم که به دوستام گفتم ببینین اگه من مردم و نرسیدم به آرزوم، جنازمو دفن نکنین و بندازین تو دریا. میخوام برگردم به اونجایی که همیشه بهش تعلق داشتم. اصلا هم نمیترسم از اینکه بدنم غذای ماهیهای تو دریا بشه. اصلا انگار رسالتمو انجام دادم.
بعدش تو بیست و دو سالگی چیشد؟ اولین تتوی زندگیمو زدم.درست حدس زدین اونم به دریا ربط داشت. حیوون مورد علاقمو تتو کردم. یه دلفین کوچولو نزدیک قلبم. همه تلاشمو کردم که بتونم برم کلاسای غواصیو بگذرونم ولی فهمیدم تا شنا یاد نگیرم نمیتونم. اره تا اون موقع هنوز شنا بلد نبودم.
کلاس شنا ثبت نام کردم. بلاخره تونستم کاری که دلم میخوادو انجام بدم. تونستم شنا یاد بگیرم. دوره مقدماتی شو گذروندم و بقیشو هم میخوام بگذرونم و برنامه دارم تا تابستون ۴۰۲ مقدماتی غواصیو یاد بگیرم و نزدیک شم به آرزوی همیشگیم. مربیگری غواصی و در اخر هم مربی دلفین شدن.
حالا این روزا همهی تلاشم واسه اینه که شنا کنم. رها باشم. وقتایی که رو آب دراز میکشم همهی خوشیهای دنیا تو دلم جمع میشه و احساس میکنم آدم مهمی ام واسه خودم چون دارم هی نزدیک و نزدیکتر میشم و خرد کردم آرزوهامو و پله پله پیش میرم. آب همیشه واسم مثل نور بوده. همیشه نجاتم داده. همیشه وقتی کنار دریا بودم نتونستم احساساتم رو کنترل کنم و مثل یه شراب چهل ساله مستم کرده و احساساتمو نشون دادم کنارش.