یکروز در خیابان شانزده آذر، تصادفا استاد را دیدم. داشت بهآرامی و بدون توجه به گذر زمان، قدم میزد. قدمهایم را تند کردم تا به او برسم. سلام دادم و همکلام شدیم. پاییز بود و خیابانها رنگی شده بود. ذوق استاد شکفت:
«با محمد قهرمان که آشنا شدم، اولش خیلی صمیمی نبودیم، ولی بعدا خیلی با هم دوست شدیم و به هم شعر تقدیم کردیم... اگر استاد قهرمان الان اینجا بود، حتما اون بیت رفیعش رو میخوند... ما برگهای زردیم، افتاده بر سر هم / در قتلگاهِ پاییز، نتوان شمرد ما را ... قهرمان که بیمار بود و توی بستر افتاده بود، شبیه سرو بود؛ سروِ خوابیده. استوار و محکم...»
دقایقی به خواندن و مرور ابیات پاییزی شاعران مختلف گذشت تا به درِ ورودی رسیدیم و رفتیم داخل دانشگاه. خواستم تا دور استاد شلوغ نشده، عکسی یادگاری با او بگیرم. گفت «یهجوری بنداز که پاییز هم معلوم باشه»
پرندگانی در محیط دانشگاه پرواز میکردند که ذهن استاد را بردند بهخاطرهای جالب:
«برادرم عاشق مرغ مینا بود. یهروز به سرم زد که برم یدونه مرغ مینا بخرم. رفتم مولوی و قفس پرنده رو تحویل گرفتم. بعد یکباره بهخودم اومدم و از خودم خجالت کشیدم. به خودم نهیب زدم که: این چه کاری بود! پرنده رو میندازی توی قفس؟
خودمو دعوا کردم ولی دلم آروم نگرفت. پرنده رو آوردم تو حیاط دانشکده ادبیات و رهاش کردم. بعدم برای خودم یه هجو مفصل نوشتم...»
دستش را بهنشانهی تفکر گذاشت زیر چانهاش و گفت: «ولی پرندهه عاقبتبهخیر شد. از مولوی آوردمش دانشگاه!» بعد خندید. از آن خندههای زیبایی که کنار چشم، چندتا خط ایجاد میکند.