یکم:
پاییز ادارهی غمگین، سال هزار و سیصد و نود و... شاید نُه. حیاطی که پر شده بود از نارنجی و زرد. منی که تازه شروع به کار کرده بودم و بعد از حراجتی روحی، حال و حوصلهی زنده بودن نداشتم.
ساعت کاری، دو و نیم تمام میشد و منِ بیانگیزه، تا ساعت شش عصر میماندم و به کارهایم میپرداختم. بعد بیرون میزدم، نفس عمیقی از سر ناچاری میکشیدم و در خشخش برگها، به سمت خانه راه میافتادم، بدون هیچ عجلهای.
دوم:
حدود یکسال گذشته است. هنوز هم حیاط اداره پر میشود از زرد و نارنجی و خشخشهای پیدرپی. هنوز هم آفتاب در نهایت بیجانی غروب میکند و اداره غمگین است، اما من غمگین نیستم. یکسال است که لبخندی مهربان، مرهمی شده روی جراحات روحم.
دیگر بیانگیزه نیستم. سعی میکنم بهموقع از اداره بیرون بزنم، نفس عمیقی بکشم از سر شوق و بهسمت خانه راه بیفتم، به امید دیدن همان لبخند...