حسین دهلوی
حسین دهلوی
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

روانشناسیِ ادبیات؟!

به شاگردی که ریاضی‌اش ضعیف است، ولی فارسی را بیست می‌شود، نمی‌توان گفت شاگرد ضعیف یا قوی، بلکه باید میانگین را سنجید. بر همین اساس با مطلق‌گرایی و نگاهِ یکسویه‌ی مثبت-منفی‌نگر مخالفم و سعی می‌کنم میانگین‌ها را ببینم و هیچ‌چیز را مطلقا سیاه یا سفید نپندارم. معمولا افراد و پدیده‌ها در نظرم اهورایی یا اهریمنی نیستند، بلکه چیزهای خاکستری هم وجود دارد.

با همین نگاه میانگین‌گرا و اعتدالی در طی سال‌هایی که در ادبیات تحصیل کرده‌ام، یک‌چیز برایم شدیدا اهریمنی‌ست (چیزی که اتفاقا قدیم‌ترها برایم جذاب بود، اما امروزه آن‌را اصلا مفید نمی‌دانم و یکسر سیاه است در نظرم). مدت‌هاست چیزی در ادبیات و نقد ادبی باب شده به اسم «نقد روانشناختی»؛ که معنایش می‌شود «چپاندن نظریات یونگ و فروید در متون ادبی و حرف‌گذاشتن توی دهان خالق اثر»! تحلیل‌های بی‌جا و دراز و بیهوده که مغز آدمی را پس از کوشش بسیار، به هیچ‌جایی نمی‌رساند و هیچ گره‌ای از متن نمی‌گشاید.

انداختن متن ادبی در شالبون نظریات روانشناسی، پیداکردن عقده‌ی ادیپی و مادینه- نرینگی یونگی، نه کار سختی است نه شق‌القمر؛ نه گره‌گشاست، نه عالمانه. تنها کاربردش تولید چندصفحه مقاله‌ است که چندان به درد اهل علم نخواهدخورد؛ فقط برای نویسنده‌اش ژستی میان‌رشته‌ای ایجاد می‌کند!

به چه دردمان می‌خورد که بفهمیم فلان داستان بر اساس نظریه‌ی فلان‌روانشناس نوشته شده یا نه؟ آیا باعث می‌شود متن را بهتر بفهمیم و ادبیات را بیشتر درک کنیم؟ آیا ادبیات باید بستر ارائه‌ی نظریات روانشناسی باشد؟ اصلا گیریم که باشد. محقق و مقاله‌نویسان هم تمام نظریات را انداختند روی آثار ادبی، هم‌زدند و خروجی گرفتند. در نهایت چه اتفاقی خواهد افتاد؟ باعث می‌شود التذاذ «ادبی» ما بیشتر شود؟

یک اثر ادبی، پیش از هرچیز باید «ادبیت» داشته باشد. یعنی اثر ادبی باید اثری «ادبی» باشد نه اثری روانشناسی یا اعلامیه‌ای سیاسی یا نظریه‌ای اجتماعی (البته ممکن است این‌ها را هم در خود جای‌داده باشد ها؛ لکن حسن نیست، بلکه اضافاتی است افزوده به ادبیت!). ممکن است با خود بگویید که فلانی دارد می‌گوید «هنر باید برای هنر باشد». من به این جمله هم اعتقادی ندارم. «هنر» هم برای هنر هست و هم برای هنر نیست. برای هنر است، زیرا اگر چنین نباشد، دیگر هنری وجود نخواهد داشت و همچنین برای اجتماع هم هست، اما صرفا نباید در اختیار جامعه‌شناسی، روانشناسی و... قرار بگیرد؛ چرا که مخاطب باید با آن انس بگیرد. وقتی مخاطب می‌خواهد داستان بخواند، به این معناست که او به دنبال «ادبیات» است نه روزنامه و مقاله و ... .

هنر ناقدان این است که ادبیات را با ادبیت متن بشناسانند، نه اینکه بگویند فلان اثر دارد حرف‌های یونگ را می‌زند و چه و چه. این‌ها برای یک اثر ادبی، حسن به‌حساب نمی‌آیند.

سال‌های نخست دوره‌ی کارشناسی بود که دو واحد شاهنامه داشتیم و در کلاس، رستم و سهراب می‌خواندیم. استاد آمد گفت که یک بابایی به اسم ادیپ بوده که پدرش را کشته و الخ؛ روانشناسی هم نظریه‌ای را بر اساس همین داستان بیان کرده و فلان. ذهن‌های دانشجویی ما هم که تقریبا خالی بود و ناخودآگاهمان می‌خواست آن‌را با علم روز پُر کند، به گوشمان فرمان داد و مثل عاشقی که نوای معشوق را می‌شنود، اصول نظریه را شنیدیم و بعد روی شاهکار سحار جناب فردوسی پیاده‌اش کردیم. سال‌ها بعد با خودم فکرکردم که این کار چه دستاوردی داشت؟ آیا جایگاه فردوسی را در ادبیات فارسی ارتقا بخشید؟ باعث شد ما بهتر شاهنامه را بفهمیم؟ آیا باید پُز بدهیم که فردوسی فروید را بلد بوده؟!! عقده‌ی سهراب را درمان کنیم؟! واقعا برای یک طلبه‌ی ادبیات، چه دستاوری می‌تواند داشته باشد؟ (البته شاید برای سرگرمی دانشجوهای روانشناسی و تمرین نظریات، بد نباشد). بعدها توبه کردم و استغفار، اما هنوز بابت اینکه آن تحلیل‌ها برایم علمی و جذاب بود، احساس گناه می‌کنم.

ادبیاتروانشناسینقد ادبیفرویدیونگ
ادبیات‌چی (دانشجوی زبان و ادبیات فارسی) * علاقه‌مند به قصه و شعر | ناداستان‌نویس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید