قصهی امروز دربارهی یک نویسنده است. نویسندهای که در تاریخ رُند 1300 در محلهی خرمشاه یزد بهدنیا آمد. مثل خیلی از بچههای همسن خود، از هشت سالگی شروع به کار کرد و کنار پدرش در زمین رعیتی به کاشت و برداشت مشغول شد. بیشتر که قد کشید و بازوهایش قوی شد، مشغول به ساختن خانه شد و بنایی. تا اینجای کار، با داستانی عادی روبهرو هستیم، تا اینکه بنای ما، مشغول به کار در یک کارگاه جوراببافی شد. دلیلش را نمیدانم اما صاحب کارگاه، تصمیم گرفت که دومین کتابفروشی شهر را تاسیس کند!
مهدی-بنای قصهی ما- به کتابفروشی منتقل شد و این سرآغاز تولد یک نویسندهی بزرگ بود. کار در کتابفروشی زمینه آشنایی او با اهالی شعر و ادب را فراهم کرد و با کتاب و کتابخوانی انس و الفت فراوان گرفت. پس از مدتی به تهران نقل مکان کرد و با معرفی همشهری خود حسین مکی در چاپخانه حاج محمد علی علمی واقع در خیابان ناصرخسرو مشغول بهکار شد.
روزی در چاپخانه مشغول کار بود که نسخهی «انوار سهیلی» بهچشمش آمد. تورقی کرد و مطالعهای. ناگهان تصمیم گرفت داستانهارا به زبان ساده بازنویسی کند. این ایدهی ساده، موجبات جلد اول کتاب «قصههای خوب برای بچههای خوب» را فراهمآورد.
داستان را اینجا نگهداریم و دوباره خطوط اول این نوشته را مرور کنیم. میبینید؟ مهدی خرمشاهی از هشت سالگی تا بیست سالگی مشغول «کاشتن» و «ساختن» بوده تا اینکه مسیر زندگیاش را پیدا میکند: کاشتن دانهی اخلاق در دلهای کودکان و مهندسی بنای تفکر نوجوانان.
القصه که او بسیار برای کودکان و نوجوانان زحمت کشید. حاصل این زحمات، کتابهای معروفی است که من و شما حداقل یکی از آنها را خواندهایم: دوره ده جلدی «قصههای تازه از کتابهای کهن» شامل دفترهای «خیر و شر»، «حق و ناحق»، «ده حکایت»، «بچه آدم»، «پنج افسانه»، «مرد و نامرد»، «قصهها و مثلها»، «هشت بهشت»، «بافنده داننده» و «اصل موضوع» و عنواین و کتب بسیار دیگر.
مهدی آذریزدی (خرمشاهی) در ۱۸ تیر ماه ۱۳۸۸ در سن ۸۷ سالگی در بیمارستان آتیهی تهران درگذشت. معمولا وقتی بزرگی فوت میکند، شورای شهر به فکر میافتد که یک خیابان را به نام او بزند. پس در تاریخ ۲۲ تیرماه ۱۴۰۰، شورای شهر تهران با نامگذاری یک کوچهی فرعی از کوچههای شرق خیابان حجاب (مقابل کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان) به نام مهدی آذر یزدی موافقت کرد، ولی با مخالفت فرمانداری شهر تهران رو به رو شد. در برخورد با این مخالفت، انجمن نویسندگان کودک و نوجوان با نوشتن بیانیهای اعتراض خود را اعلام داشت.
عاقبتْ با تغییر دولت و شورای شهرش، اسم کوچه هم تغییر کرد و نام استاد آذریزدی روی تابلوی آن قرار گرفت؛ ولی این پایان قصه نیست. کسی نمیداند چه شد که یکباره نام قبلی برگشت روی تابلوی کوچه! من از شاهدان زندهی این تغییر هستم. یکی از روزهای آذرماه بود که در راه مسیر اداره، چشمم به تابلوی تغییرکرده افتاد. یکی دوثانیهای هم ایستادم و سرِ تاسف تکان دادم و تا رسیدن به اتاق کارم، به این فکر کردم که چرا نام آن کوچه دوباره عوض شد. یعنی نام یک داستاننویس موفق که سالها برای کودکان این کشور زحمت کشیده، استحقاق آن را ندارد که روی تابلوی یک خیابان فرعیِ دورافتاده باشد؟
پینوشت: از دوستی شنیدم که وقتی آقای مطهری کتاب «داستان راستان» را برای کودک و نوجوان نوشت، عدهای به او گفتند: «آقا! شان شما نیست اینجور کارها!»