استاد که وارد کلاس شد، دید یکی از دانشجویان نشسته روی صندلی او. با لبخند گفت: «این نشستن شما، منو یاد خاطرهای انداخت از دوران دبستان...کلاس ما کلاس کوچکی بود. معلم کلاس اول، پیرمردی بود چهارشانه و بلندقامت. وقتی او از کلاس بیرون میرفت، کلاس ما عرصهی جنگ میشد؛ یکطرف ارتش شاه اسماعیل، یکطرف سپاه عثمانی. تنها سلاح هردو لشکر هم «گچ»هایی بود که هر چهارپنجماه یکبار، بنّایی میآمد و قالبهایی از گچ میساخت و میگذاشت توی آفتاب، بعد ما باید آن را تکهتکه میکردیم و روی تخته چیز مینوشتیم. خلاصه گچی بود که از جناحین کلاس در هوا پرتاب میشد و غبار سفیدرنگش تمام اتاق را پرمیکرد. این داستانِ هرروزهی ما بود... یکبار در انتهای همین جنگ کلاسی، وقتی که من ایستاده بودم جلوی تخته و داشتم سپاهم را رهبری میکردم، معلم وارد کلاس شد. همه نشستند سر جایشان جز منی که گیرافتاده بودم جلوی تخته. معلم یک نگاه به ظاهر گچآلود من انداخت، بعد دستانش را برد بالا و گفت «خدایا! این را معلم کن!». نمیدانم نفرین بود یا دعا، اما هرچه بود، اجابت شد.»
بعد رو کرد به آن دانشجو و با نیمچهلبخندی گفت: «اینجا نباید بشینی. خطرناکه!»
پ.ن: شاید تنها کسی که بسیار دعا کرد که من معلم شوم، خودم بودم. البته هنوز هم معتقدم که این دعا، نفرین نبوده است!