حسین دهلوی
حسین دهلوی
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

یک نفسِ عمیق

خسته‌ی خسته از راه رسیده بودم. یکی از بعدازظهرهایی بود که زندگی حسابی بیخ گلویم را گرفته بود و با تمام زورش فشار داده بود. نشستم کنارش، نگاهش کردم و گفتم: «من به عشق تو زنده‌ام»

گفت: «چی؟»

دوباره تکرار کردم و دوباره با همان لحن گفت: «چی؟»

برای بار سوم که گفتم، نگاهم کرد. لبخندْ هم روی لبش هم توی چشم‌هایش نشست و گفت: «همون دفعه‌ی اول شنیدم. فقط می‌خواستم بازم بگی.»


فردایش به‌طور اتفاقی، وقتی داشت توی یادداشت‌های گوشی‌اش دنبال چیزی می‌گشت، چشمم خورد به جمله‌ای که روز قبل به او گفته بودم. یادداشتش کرده بود. گفتم: «نوشتیش؟»

دوباره خندید. یادداشت‌های گوشی‌اش را نشانم داد؛ پر بود از جمله‌هایی که گفته بودم. جملات ساده‌ای که حتی برای نحو کلماتش هم فکر نکرده بودم ولی به‌نظر او شاهکار می‌آمد. گفت: «همه‌رو می‌نویسم. می‌نویسم که یادم نره.»

و چقدر خوب که چیزهای مثبت را نوشته بود تا فراموش نکند. و چقدر خوب‌تر که کلمات ناراحت‌کننده را یادداشت نمی‌کرد و به‌یاد نمی‌آورد. و چقدر عالی که او هست و باعث می‌شود من هم باشم و مهربان باشم.

پ.ن1: برای اولین بار که او را دیدم، چیزی در قلبم شکفت و حسی در سلول به سلول جسمم منتشر شد و بعد به روح بی‌قرارم سرایت کرد. من مثل کسی بودم که بعد از یک شنای طولانی، سرش را لحظاتی از آب بیرون می‌آورد و نفسی عمیق می‌کشد تا به شناکردن ادامه بدهد؛ و او همان یک نفسِ عمیق زندگی متلاطم من بود. آنجا –در همان چهارراهِ آفتاب‌خورده‌ی بعدازظهر- بود که احساس کردم می‌توانم تمام شعرهای ناگفته‌ی دنیای ادبیات فارسی را برای او بگویم.

پ.ن2: چقدر نوشتنی‌های ساده‌ای وجود دارد که ما نمی‌نویسیم و فراموششان می‌کنیم.

نفس عمیقعاشقانهداستان
ادبیات‌چی (دانشجوی زبان و ادبیات فارسی) * علاقه‌مند به قصه و شعر | ناداستان‌نویس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید