کوله ام را روی دوشم جابه جا کردم و قدم هایم را تندتر. باران در حال تندتر شدن بود؛ پس باید زودتر زیر یک سقفی میرسیدم وگرنه عین بید لرزیدنِ نصفه شب را به جان خود انداخته بودم. در حین تکاپو ناگهان با روشن شدن صفحه گوشی صدای پیغامش هم بلند شد. « مشترک گرامی شما هشتاد و پنج درصد عمر خود را مصرف کرده اید...»
_چییی؟؟ +خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه خانوم محترم..! آخ.. گویی از شدت حیرت داد زده بودم. خودم را به کنار مغازه ای کشیدم و پیام را باز کردم. «مشترک گرامی شما تا همین لحظه هشتاد و پنج درصد از عمر خود را مصرف کردید و تنها پانزده درصد آن باقی مانده است. لازم به ذکر است که این بسته تمدید خودکار ندارد پس از باقی مانده عمر خود نهایت لذت را ببرید که به چشم بر هم زدنی آن هم تمام میشود.» هر لحظه منتظر بودم بخونم که شوخی چرت یکی از رفقام بوده، ولی نه واقعی واقعی بود. باران بند آمده بود اما باران مروارید های من تازه شروع شده بود. انگار قصد نداشت این حقیقت ترسناک را باور کند. آه خدای من چقدر کار نکرده، چقدر حرفهای نگفته شده، چقدر احساسات بیان نشده... من چه کنم با این بار بزرگ... کاش یک درصد بیشتر باقی مانده بود... کاش...!
پ.ن: گاهی وقتا خیلی زودتر از چیزی که فکر کنیم دیر میشه. پس قدر تک تک لحظاتتون، تک تک آدمایی که دوسشون دارید یا دوستتون دارند رو بدونید... شاید یکهو دیر شد...