ارزو بغض كرده بود اما من كه بار ها و بارها برسي كرده بودم و تنها به اين راه حل رسيده بودم عادي شده بود ديگر اشكي نبود كه بخوام بريزم
امشب فقط به خوشي بگذره
رسيديم تالار
مامان=اه بچه ها شما هم اومدين
من=اره مامان حوصله مون سر مي رفت تو خانه امديم اينجا كمك حال شما هم باشيم مامان امد نزديك ام پيشاني ام را بوسيد ارام توي گوشم گفت :مانند اسم ات ارامبخشي كيجاكم(اسم دختر به رشتي)
من=ممنونم
بغض توي گلوم ديگه نميگذاشت ادامه بدهم به خودم عهد بستم كه حداقل همين امشب شاد باشم حتي به تظاهرم شده فارغ بشم به قول معروف غصه هر چيزي به وقت اش خورد
ساعت حدود هشت مهمونا كم كم از راه رسيدند خوش امد گفتيم به همه شون ساعت ٩ ارمان و شيدا امدند
خاله فهيمه=ارام بدو خاله بريم او راه شون دستي ،كلي بكشيم
من=الان ميام
چه قدر هر دو شون قشنگ شده بودند شايد ديدن برادرم در لباس دامادي انگيزه ي قويي در من ايجاد ميكرد براي جنگيدن و نجات همه مون در اين شرايط
ارمان از لحظه ورودش به تالار غمي كه توي چشم هايش موج ميزد كه دل هر بي رحمي اب ميكرد غمي كه فقط ما ميدانستيم كه چه قدر دردناك است….