دوست داشتم از هم دور بودیم و گاهی دلم برایت تنگ می شد. کمی چای می نوشیدم و تلخی چای دلم را خراش می داد و من هم شعر می خواندم و آهنگ های سوزناک جدایی می شنیدم و با این زخم بازی بازی می کردم. من اصلا از این بابت عاشق جدایی ام. همه ترانه های دنیا برای جدایی و فراق است. راستش اصلا لذتی که در نرسیدن است در رسیدن نیست. و رسیدن و رفتن انگار از هر دو بهتر است. مثلا آنجا که پوریا عالمی می گوید:
"فصلها آنقدر رفتند
که بهار عربی رسید
بهار عربی یعنی ربیع
و اینجا ربیع یعنی گلاب
و گلاب یعنی فاتحه
و فاتحه این شعر
و فاتحه این معاهده خوانده شده است با عملیات انتحاری من برای حفظ تو در این جمله در این برهه
اما تو رفتهای
تو رفتهای
و بحران نوشیدن چای بی تو در این خانه
مهمترین بحران خاورمیانه است و
این احمقها هنوز سر نفت میجنگند"
من گاهی دلم عملیات انتحاری می خواهد اصلا، اما عملیات انتحاری تو. که بروی و مهم ترین بحران من تو شوی و من هر روز مثل احمق ها برای خودم بجران سازی نکنم. من انگار هر شب می جنگم و صبح شکست خورده بیدار می شوم. اما تو خودت را در این برهه اصلا حفظ نمی کنی.