زن با لحن محزونی گفت:«عجیب است، نه؟ دُور و بر ما همه چیز میرود روی هوا، ولی هنوز بعضی ها نگران یک قفل شکستهاند، بعضی ها هم اینقدر وظیفه شناساند که میآیند برای تعمیر… ولی شاید درستش همین باشد، همین سر و کله زدن با خرده ریز ها، همین وظیفه شناسی و درستکاری که ما داریم، حالا که دنیا دارد سر و تهش به هم میآید، عقلمان را سر جایش نگه داشته.»
مرد برای آخرین بار پرسید:«دوباره میبینمت؟؟»
زن گفت:«اگر به اندازه کافی به کسی فکر کنی، حتم و یقین، دوباره میبینیش.»
گرما ی صدای زن واقعی بود.
مرد نشست و به زن فکر کرد. همین فکر کردن به زن دلش را گرم میکرد، برای همین، از آدمیزاد بودن خوشحال بود. با هر چیز دیگری، جز آدمیزاد بودن، هیچوقت چنین احساسی [عشق] را تجربه نمیکرد.