صورتم را خشک میکنم. لباس هایم را انتخاب میکنم که موبایلام زنگ میخورد. با اینکه میدانم قرار است بگویند:«بدو پس، کوجا موندی؟» جواب میدهم: جانم مامان؟
مامان: بدو پس، کوجا موندی؟ آوُردَنِش!
لباسهایم را میپوشم و فکر خوردن صبحانه، حتی به اندازهی یک لقمه را هم، از سرم بیرون میکنم. تا سر کوچهشان میدَوَم. شلوغی اطراف تَفت خیالم را، راحت تر میکند که خیلی دیر نرسیدهام. اما همین که خیالم راحت میشود تابوت از طرف دیگر کوچه بیرون رفته است. با اینکه نسبت نزدیکی ندارم، اما احساس وظیفه میکنم به تشییع جنازه برسم. باز میدَوَم. انگار خیلی عجله داشته است. اینجور مواقع میگویند:«بیچاره روش به دنیا نبود». بالاخره میرسم. دستم را زیر تابوت میگیرم و همصدای بقیه میگویم: لاالهالاالله…
این چهارمین تشییع جنازه در چهارروز گذشته است. همه چیز برایم عادی شده، عدهای آدمِ ماسک به دهان و دستکش به دست، دنبال تابوتی راه افتاده و با هم دیگر میگویند:«لااله الاالله…». قبلتر ها، البته نه خیلی قبل، همین دو-سه ماه پیش، وقتی در تشییع جنازهای دنبال تابوتی میرفتم فکر های عجیب و غریب زیادی به ذهنم میرسید. فکر مُردَنم! چطور مُردَنم؟ کجا مُردَنم؟ تشییع جنازهام! خاکسپاریام! و حتی مراسمهای ترحیم و هفت و چهلمام! و… اما با بیشتر دیدن و رفتن به تشییع جنازه فکرهای عاقلانهتری مثل چطور زندگی کردن؟ رفتار درست با مَردُم و… به ذهنم میرسد. نمیدانم این پیشرفت محسوب میشود یا پسرفت؟ اما هرچه هست میدانم بهتر از قبل به مرگ و تشییع جنازه نگاه میکنم! فشرده شدنم وسط در ورودی قبرستان، مرا از فکرها جدا و به خودم آورد. لعنت به در های ورودی قبرستانها…! اصلا چرا باید قبرستان در ورودی داشته باشد؟ مگر مُرده ها میتوانند یا اصلا میخواهند فرار کنند؟ فرار کنند به کجا؟ به این دنیای لعنتی؟ همیشه باید چیزی برای تکه تکه کردن رشته ی فکرهای من باشد. دیر تر از بقیه به صف نماز میرسم اما هنوز صدای«الصلاة، الصلاة» در گورستان میپیچد. یعنی نماز میتِ مرا کِه میخواند؟ چند نفر پشت سرش میایستند؟
ابعاد قبر را برانداز میکنم، برای یک عمر زندگی یا شاید هم مُردگی، تنگتر و کوچکتر از چیزیست که باید باشد. گرفته هم هست. تازه عصرهای جمعه گرفتهتر هم میشود. زندگی به طرز وحشتناکی بیرحم هست، تازه مرگ در بیرحمی از آن سبقت گرفته. وقت آخرین دیدار، کمی دور میشوم. دل دیدناش را ندارم، حتی قبلتر ها هم دلش را نداشتم. برای خودم هم انتظار ندارم کسی خودش را برای دیدنم به زحمت بیندازد. برای تلقین هم نزدیک نمیشوم. مرد و زنهایی که رابطهی کمتری دارند، دورتر ایستاده و تماشا میکنند. این حلقهها به ترتیبِ آشنایی تا دختران مَیِت که درست بالای قبر نشسته و گریه میکنند، ادامه دارد. جای من وسط این طیف است. مادر و پدرش روبروی دختران مشغول گریه و زاری هستند. همه به قبر نگاه میکنند. هیچکس چیزی برای گفتن ندارد. بعضی عجله داشته و منتظرند زودتر فِلِنگ را ببندند. قبر کَن اما، آرامترین همهی ماست. انگار این صحنهها برایش تکراری شدهاند. نمیدانم این لحظهها، موقع خاکسپاری من چه شکلی خواهد بود؟
همسر و دختر و پسر و مادر و خواهر و… چه خواهند کرد؟ لَحَد را میچینند و اصلا به تنهایی و ترس اون بیچاره یا حتی به تنگی و وحشت قبر هم فکر نمیکنند. بیل را دست گرفته و خاک را میریزند، نه یک نفر بلکه سه نفر خاک میریزند تا زودتر غائله ختم شود. آدمها رسم دارند؛ هرچه سریعتر بروند تا هرچه زودتر به زندگیشان برسند. زودتر تو را تنها گذاشته تا به تنهایی عادت کنی. کمتر از ۵ دقیقه قبر پُر میشود. سنگی بالای قبر گذاشته، آبی روی خاک ریخته، حولهای روی قبر پهن کرده، فاتحهای خوانده و میروند. اصلا آدمها آمدهاند که بروند. من اما میمانم، میمانم تا تنهاییِ قبر و صاحب قبر را تماشا کنم. این تنهاییِ رقتآورِ عالم گیر را تماشا کنم. انگار این پایانِ تلخِ قصهیِ زندگیِ آدمهاست…